سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

ای لحظه ی شگفت عزیمت!

    نظر

همه ی دیشب را بیدار بودم که حافظ بخوانم... که درد بکشم از تولدِ درد، بیداری، حیرت. که دلم بگیرد از  پروانه هایی که گوشه ی آبی بالهایشان زخمی...
از حنجره هایی که حجمِ درد در گلوگاهشان رسوب...

من مؤمن نیستم. و حقارت در سینه ام می تپد. و دنیا جلوی چشم های رنگی ام را کدر کرده.
کاش بزرگ شده بودم یا قد نه سالگیم معصوم و زیبا می ماندم. کاش آدم ها را نمی فهمیدم, زندگی را نمی فهمیدم, غرور را، برهنگی را. 
و روی جهالت پاک راهروهای مدرسه راه می رفتم. و روح، در سراسر ثانیه هام جاری بود. و انگیزه، شوق، آسمان، لبخند.
و پرواز، بازی، غم های ساده، آرزو.

همین. همین و همین. حوصله ی شرح قصه نیست و دلم می خواهد بروم توی غار خلوت ریاضت و روزه و سکوتِ خودم، و چله بگیرم و دور بشوم از همه چیز. همه چیز.

 


و عشق و هق هق روی مسیر هر روزه ی خانه و دانشگاه کش بیاید و تو در سینه ام که سخت تنگی می کند اشباع شده باشی...


اعتنا نکنید

    نظر

در برهه‌ای از زندگی بیست و یک ساله‌ی من، اتفاقی عمیـــق و بلند افتاد که طعم ملس عشق را به ذائقه‌ام چشاند.  عشق، دقیقا به معنای آن تجربه‌ی عاطفی شدید، که در زیر عبارت نمی آید تا فارغان عشق از آن نصیبی یابند...، به قول عین القضات.
همان روزها بود که فهمیدم از درد و بیماری هم می شود لذت برد. می توان با سرماخوردگی و تب هم کیف کرد و حتی گاهی دلتنگ دلدرد و سردرد و بدن درد شد، وقتی یکی-که از همه ی یکی های آدم یکی تر است و همان تجربه ی شدید عاطفی بین تان جاریست- پشت همه ی این ها حواس چشم هاش به ناراحتی و درد تو باشد. وقتی یکی نگران و خریدار تو و اداها و تمارض های تو باشد. وقتی یکی دلش برای تو شور بزند و به عیادت دردها و غم هات بیاید.
آن وقت است که حتی بیماری و درد هم برای آدم شیرین و خواستنی و دلچسب می شود...
همه ی این ها را حالا که سرماخورده ام و سرم سخت سنگین است دارم با خودم مرور می کنم. و فکر می کنم که ای اتفاق خوب سالهای پیش، خوب شد که افتادی! که من عرفان عطار و عشق مولوی را قشنگ تر و بهتر و ژرف تر بفهمم. که بتوانم در حافظ غرق بشوم و با احوالات ابوسعید ابی الخیر زندگی کنم. که بتوانم «حلت بفناءک»ِ زیارت عاشورا را نزدیک تر لمس کنم و از شیرینی نهفته در «مستشهدین بین یدیه» دلم بلرزد... که یک کمی، که یک ذره از طعم «البلا للولا» را بچشم و بدانم که همه ی بلاها و داغ ها تحمل کردنی و خواستنی ست_ وقتی نگاه یکی که از همه ی یکی های عالم یکی ترست_ حواسش به تو و درد کشیدن تو باشد... که بتوانم هاله ی محوی از «ما رایت الا جمیل»... تصویر دوری از «صَبْراً عَلى‏ قَضائِکَ »...
چه می‌گویم؟
.
.
.
#به_حرف_های_دل_شاعر_اعتنا_نکنید.


تا شعر تازه ای بنویسی...

    نظر

شکست در تب و تاب ترانه و تنبور
 غرور زخمی پروانه های معلولش
کسی تمام تو را بغض بغض می بلعید
 میان خستگی کارهای معمولش
میان شعر نوشتن، میان بیکاری
 میان پله ی کشدار و سرد دانشگاه
میان واحدهای به زور پاس شده
میان ثانیه های همیشه مسلولش
شبیه دلهره های عمیق یک گنجشک
که در محاصره ی دست های صیادیست
شبیه یک اعدامی که ناامید و ملول
نشسته گوشه ی تاریک و تنگ سلولش
بلند شو کسی انگار جامه ی غم را
کشیده بر سر تنهایی تب الوده
بلند شو کسی انگار گم شده در شعر
و در معادله های هزار مجهولش:
خودش، تو، عشق، غرور، اتفاق، دلتنگی
سکوت، ساز، صدا، کوه، اینه، شیشه
بخار آه ترک خورده، بغض، باران، شهر
تناقض دل پرخون و جیب بی پولش
***
بیا معادله را بی جواب بگذاریم
ریاضی شعرا خوب نیست معمولا!

#شعر
#چون_قافیه_تنگ_آید.
#پریشان_نوشت
#سرماخورده_نوشت


فروغ

    نظر

حالا چند سال از آن غروب بهاری گذشته است؟... از آن غروب که من و بیوک مصطفوی رفتیم سراغ فروغ، به همان خانه ی کوچه ی معزیِ خیابان بهار، ولی هرچه زنگ زدیم، در زدیم، صدا کردیم، جوابی نیامد... سه روز بود که همه از او بی خبر بودیم. بعد دوستان نزدیک اش، خانم ناصری و طوسی حائری هم رسیدند. سخت نگران و دستپاچه بودند. آن ها تقریباً هر روز فروغ را می دیدند، از حال و روزش باخبر می شدند و حالا سه روز بود که از او خبر نداشتند. خانه نبود، یا اگر هم بود در را به روی هیچ کس باز نمی کرد. آن ها می دانستند که باز فروغ خود را گم و گور کرده است، در گوشه ای خزیده است و دل اش نمی خواهد کسی را ببیند. از این احوال عجیب او خبر داشتند ولی باز هم نگران و ناراحت بودند و می خواستند هر طور شده پیدایش کنند... حالا دیگر هوا تاریک شده بود و شب از راه می رسید. نمی دانستیم چه کار کنیم. می ترسیدیم سراغ مادر و خانواده اش برویم. چون مطمئن بودیم که نزد آن ها نیست. تازه، با این کار، آن ها را هم نگران و ناراحت می کردیم... به یاد می آورم که آنقدر در ِ آپارتمان اش را که شیشه های کلفت و مات داشت کوبیدیم که بالاخره یکی از شیشه ها شکست و درست همین موقع، ناگهان فروغ در را باز کرد و آمد بیرون... خانه تاریک بود و او در زیر نور چراغ راهرو، رنگ پریده، گیج و گنگ، با مداد و کاغذی در دست به چارچوب در تکیه داده بود و در سکوت به ما نگاه می کرد... بعد فهمیدیم که این سه روز، در خانه خودش را حبس کرده بود و در این مدت هم هیچ چیز نخورده است. کسی از او دلیل اش را نپرسید. او هم توضیحی نداد. چون همه می دانستیم که تظاهر نمی کند و ادای شاعری در نمی آورد. او فروغ بود. همین بود. گاه به او چنین حالی دست می داد....[1]


  [1]. ادای دین به فروغ فرخزاد/ جلال خسروشاهی/ انتشارات نگاه/ چاپ اول: 1379


رزق امروز

    نظر

ای فدای تو هم دل و هم جان
وی نثار رهت هم این و هم آن
دل فدای تو، چون تویی دلبر
جان نثار تو، چون تویی جانان
دل رهاندن زدست تو مشکل
جان فشاندن به پای تو آسان
راه وصل تو، راه پرآسیب
درد عشق تو، درد بی‌درمان
بندگانیم جان و دل بر کف
چشم بر حکم و گوش بر فرمان
گر سر صلح داری، اینک دل
ور سر جنگ داری، اینک جان
دوش از شور عشق و جذبه? شوق
هر طرف می‌شتافتم حیران
آخر کار، شوق دیدارم
سوی دیر مغان کشید عنان
چشم بد دور، خلوتی دیدم
روشن از نور حق، نه از نیران
هر طرف دیدم آتشی کان شب
دید در طور موسی عمران
پیری آنجا به آتش افروزی
به ادب گرد پیر، مغبچگان
همه سیمین عذار و گل رخسار
همه شیرین زبان و تنگ دهان
عود و چنگ و نی و دف و بربط
شمع و نقل و گل و مل و ریحان
ساقی ماه‌روی مشکین‌موی
مطرب بذله گوی و خوش‌الحان
مغ و مغ‌زاده، موبد و دستور
خدمتش را تمام بسته میان
من شرمنده از مسلمانی
شدم آن جا به گوشه‌ای پنهان
پیر پرسید کیست این؟ گفتند:
عاشقی بی‌قرار و سرگردان
گفت: جامی دهیدش از می ناب
گرچه ناخوانده باشد این مهمان
ساقی آتش‌پرست آتش دست
ریخت در ساغر آتش سوزان
چون کشیدم نه عقل ماند و نه هوش
سوخت هم کفر ازان و هم ایمان
مست افتادم و در آن مستی
به زبانی که شرح آن نتوان
این سخن می‌شنیدم از اعضا
همه حتی الورید و الشریان:
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لااله الاهو

#ترجیع_بند
#هاتف


او که می رفت مرا هم به دل دریا برد

    نظر

مهر خوبان دل و دین از همه بی پروا برد
رخ  شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد
تو مپندار که مجنون سر خود مجنون گشت
از سَمَک تا به سمایش کشش لیلا برد
من به سرچشم? خورشید نه خود بردم راه
ذرّه ای بودم و مهر تو مرا بالا برد
من خَسی بی سروپایم که به سیل افتادم
او که می رفت مرا هم به دل دریا برد
جام صَهبا زکجا بود؟مگر دست که بود؟
که درین بزم بگردید و دل شیدا برد
خَم ابروی تو بود و کف مینوی تو بود
که به یک جلوه ، زمن نام و نشان یک جا برد
خودت آموختی ام مهر و خودت سوختی ام
با برافروخته رویی که قرار از ما برد
همه یاران به سر راه تو بودیم ولی
خم ابروت مرا دید و زمن یغما برد
همه دل باخته بودیم و هراسان که غمت
همه را پشت سر انداخت، مرا تنها برد 

 

 

 

 

#علامه_طباطبایی


11 آبان

    نظر

.
یازده آبان امسال، سه‌شنبه بود، روز محبوب من. روز محبوب همه‌ی سال‌های زندگی‌م. سه شنبه‌ها همیشه روز خط و نقاشی بود. روز ادبیات بود. روز هنر. روز همه‌ی چیز‌های خوب. روز تو، وقتی که اتاقت از همیشه خلوت‌تر بود.
یازده آبان امسال، من نرفتم دانشگاه. به جاش، رفتم مدرسه و به تو لبخند زدم، رفتم مدرسه و خانوم راد را بوسیدم، رفتم مدرسه و شاگرد‌های آبی پارسالم را تماشا کردم.
و فکر کردم که خوش به حالشان که این همه پاکند، این همه خوب، این همه هنوز دست نخورده‌ی زندگی، دست نخورده‌ی بزگسالی... و درگیر دغدغه‌هایی که تمیز و شفافند...
یازده آبان امسال نشستم توی تاریکی کلاسی که قبلا توش فیزیک خوانده بودم، و به چشم‌های براق عطیه و خنده‌های همیشه‌عمیق ثمین نگاه کردم.
 و به محکمی آغوش گلی که جاش روی روز تولدم مانده‌بود، فکر کردم. و به قزن مانتوم که توی مدرسه افتاد و گم شد.
یازده آبان امسال، یادم رفت پول مربای سیب را به دی‌دی بدهم، عوضش بهش گفتم که بحران هویت بزرگسالی درد دارد. گفتم که حالا می‌فهمم، که می‌شود همه چیز داشت و هیچ چیز نداشت. که می‌شود بزرگ شد و حقیر بود. می‌شود سنگین بود و از شدت سبکی روی آب آمد. می‌شود موفق و غبطه‌برانگیز و در اوج بود و در عین حال، ناامید و اندوهناک زندگی کرد... بهش گفتم که می‌شود به همه جا رسید و به هیچ جا نرسید. می‌شود دوید و درجا زد. می‌شود «تو هیچ گاه پیش نرفتی، تو فرو رفتی» بود.
همه‌ی این‌ها را یازده آبان امسال، در آستانه‌ی بیست و یک سالگی به دی‌دی گفتم. و یادم رفت پول مربای سیب را بهش بدهم.
همین.

#یازده_آبان_1395
#تولد_21_سالگی
#تو_هیچگاه_پیش_نرفتی_تو_فرو_رفتی


و خوب یادم هست...

    نظر

از در اجلاس که می زنم بیرون، هرچند هوا خنک و خوب است اما مثل دو سال پیش باران نمی بارد. مثل دو سال پیش پولی کنارم قدم نمی زند. مثل دو سال پیش نمی روم دانشگاه که کارت دانشجوییم را بگیرم و مثل دو سال پیش، قرار نیست فردا به هم مَحرَم بشویم.
قرار نیست تو برای اولین بار _توی بی آر تی_ بهم پیامک بزنی که: خانوم من کجاست؟
و من دلم بریزد از حجم این اتفاق سنگین که دارد توی من می افتد و باورش سخت و بوییدنش شیرین است.
***
عطر پاییز و حال و هوای خوش سال نود و سه باید کش بیاید وسط پیاده رو و من دلم بی جهت شور بزند.
بی دلیل نگران بشوم و این نگرانی را تا شب توی کوله ام بغل کنم و بعد،
خواب رؤیای فراموشی هاست.
همین

#گذشته