سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

11 آبان

    نظر

.
یازده آبان امسال، سه‌شنبه بود، روز محبوب من. روز محبوب همه‌ی سال‌های زندگی‌م. سه شنبه‌ها همیشه روز خط و نقاشی بود. روز ادبیات بود. روز هنر. روز همه‌ی چیز‌های خوب. روز تو، وقتی که اتاقت از همیشه خلوت‌تر بود.
یازده آبان امسال، من نرفتم دانشگاه. به جاش، رفتم مدرسه و به تو لبخند زدم، رفتم مدرسه و خانوم راد را بوسیدم، رفتم مدرسه و شاگرد‌های آبی پارسالم را تماشا کردم.
و فکر کردم که خوش به حالشان که این همه پاکند، این همه خوب، این همه هنوز دست نخورده‌ی زندگی، دست نخورده‌ی بزگسالی... و درگیر دغدغه‌هایی که تمیز و شفافند...
یازده آبان امسال نشستم توی تاریکی کلاسی که قبلا توش فیزیک خوانده بودم، و به چشم‌های براق عطیه و خنده‌های همیشه‌عمیق ثمین نگاه کردم.
 و به محکمی آغوش گلی که جاش روی روز تولدم مانده‌بود، فکر کردم. و به قزن مانتوم که توی مدرسه افتاد و گم شد.
یازده آبان امسال، یادم رفت پول مربای سیب را به دی‌دی بدهم، عوضش بهش گفتم که بحران هویت بزرگسالی درد دارد. گفتم که حالا می‌فهمم، که می‌شود همه چیز داشت و هیچ چیز نداشت. که می‌شود بزرگ شد و حقیر بود. می‌شود سنگین بود و از شدت سبکی روی آب آمد. می‌شود موفق و غبطه‌برانگیز و در اوج بود و در عین حال، ناامید و اندوهناک زندگی کرد... بهش گفتم که می‌شود به همه جا رسید و به هیچ جا نرسید. می‌شود دوید و درجا زد. می‌شود «تو هیچ گاه پیش نرفتی، تو فرو رفتی» بود.
همه‌ی این‌ها را یازده آبان امسال، در آستانه‌ی بیست و یک سالگی به دی‌دی گفتم. و یادم رفت پول مربای سیب را بهش بدهم.
همین.

#یازده_آبان_1395
#تولد_21_سالگی
#تو_هیچگاه_پیش_نرفتی_تو_فرو_رفتی