سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

مراد نار

    نظر


برایش تعریف کردم که من درک عمیقم را از مفهوم عشق – با همه ی ظرافت ها و ماجراهاش- مدیون چند نفرم. یکی‌شان خواجه حافظ شیرازی ست که یادم داد چشم‌های تو سیاهند و از موهای آشفته‌ات نسیم خوش و خنک سحری می‌وزد. یادم داد بین‌الطلوعین بیدار بمانم و برای تماشای تو دعا کنم. یادم داد کرشمه چه شکلی ست و حال هجران و وصال و کلبه‌ی احزان و لب‌های شیری تو چه مزه‌ای اند.
 و من از همه‌ی همکلاسی‌های سیزده ساله‌ام بیشتر عاشق شدم.
صبح های خوب تابستان می‌نشستم روی مبل ها، و غزل ها را با اشتیاق می‌خواندم و از کشف این همه حرف- که نزدیک بودند و فهمیدنی و مدهوش کردنی- می مردم. اما،... تو زندگانی من بودی!
البته، ارتباط قلبی من با حافظ از سیزده سالگی شروع نشد. شاید از همان وقتی شروع شد که توانستم بخوانم، که فهمیدم کنار قاب خطاطی شده‌ای که مامان کنار در خانه زده بود، نوشته شده: منم که شهره‌ی شهرم به عشق ورزیدن/ منم که دیده نیالوده‌ام به بد دیدن
و هر چه سعی می کردم نمی توانستم بیت شکسته‌ی مراد ما ز تماشای باغ عالم را بخوانم... نقطه ها و حروف آشفته‌ی قاب در هم فرو رفته بودند و من آخرش رسیدم به ترکیب غلطِ : مراد نار تماشای باغ عالم! "ما" و "ز" را نفهمیده بودم و "مراد نار" برای من آنقدر محکم و جا افتاده شده بود که درستش هیچ وقت توی ذهن و دلم جا نگرفت.
بعدا که کاکاوند سر کلاس المپیاد – با آن صدای متفاوت و خاصِ رادیویی اش-  خواند: منم! ... که شهره ی شهرم ... منم! که دیده نیالوده ام... من می‌دانستم که بیت بعد، بیت بی معنی ِ مراد نار است. مهم نبود که بی معنی ست. هرچه بود، مراد نار بود.
حالا که دارم خط شکسته توی دفترم خط خطی می کنم، می رسم به غزلِ منم که شهره ی شهرم. می‌رسم به منم که دیده نیالوده ام. می رسم به وفا کنیم و ملامت کشیم. و همه‌ی حال و هوای خنکِ خانه قبلی و قاب کنار در و صبح و دیوان حافظ و اشتیاق نوجوانانه در تن من جان می‌گیرد و مطمئنم که بیت بعدی، چیزی جز این نمی‌تواند باشد: مراد نار تماشای باغ عالم چیست/ به دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن...