سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

گفته بودی...

    نظر

گفته بودی عزیزکم! دلشوره با بزرگ شدن تو بزرگ می شود...غم با قد کشیدن تو قد می کشد... حالا ببین که من و دلشوره های چهارده ساله ام بیست ساله شدیم... و آبان به آبان پیر می شویم و من ِ کم صبر لعنتی نگران روزهای گذشته ام و مستاصل روزهای نیامده... مثل همان روزها... مثل همان شب ها... و باز پناه می برم به شعر و خطاطی و خیال. پناه می برم به صحیفه ی سجادیه ی جدید که ترجمه اش بدقواره است و من دلم برای آن سبز خوب دلپذیر تنگ‌تر می شود... پناه می برم به نوشتن و به صداهای قدیمی و به هرچیز که شبیه چشم های سیاه تو برای منِ بی ایمان، تریاک است... مسکن قوی ست... شراب...

ببین من از هر چیز کوچکی گریه ام می گیرد... شاید چون شاعرم... نیستم؟ پس، شاید چون یک چیزی شبیه عشق و هنر حتی اگر فرتوت و لاغر شده باشد، توی دلم سالهای سال زندگی کرده... ببین... استخوان ِ خوب نشده ام تیر می کشد و من اعتنا نمی کنم و می نویسم... محکم، محکم، محکم... می نویسم صبا وقت سحر بویی ز زلف یار می آورد... می نویسم که بوی خنک موهای تو توی صورتم بپاشد و سینِ سحر را بر خلاف سرمشق که کوتاه است، می کشم... می کشم که تمام نشود این سحر خوب... این حس و حال تازه ی با طراوت... سینِ سحر را می کشم و دستم درد می گیرد و عین خیالم نیست ... فشارت می دهم ای سحر دوست داشتنی... سحر ِ بالاخره از راه رسیدنی... سحر در آغوش کشیدنی و محکم فشار دادنی! فشارت می دهم ســــــــحر دوست داشتنی...