آبی
قسمت اولش را بیشتر دوست دارم.با آهنگ شروعش. به نظرم عالی است. دلم می خواهد هی تکرار شود. شعرش هم خیلی خوش بوست. خوب می توانم تصویرش کنم.
خودم را می اندازم روی تخت و خوشحال از اینکه مقاله ی مهدوی دامغانی را تمام کرده ام، خیال می کنم چراغ اتاق خاموش می شود، آرام و بی صدا. خیال می کنم ماه از پشت پنجره یواشکی پرده را می زند کنار و توی اتاق سرک می کشد. خیال می کنم ماه، من را به نوک هلالش آویزان می کند و می بردم باغ آلوچه، بهم کلی چیزهای ترش می دهد. بهم لواشک می دهد. و همه ی این اتفاق ها آنقدر آرام است که انگار دارد پشت مه ِ خواب آلوده ای ،پر کبوتری از آسمان به زمین رقص می خورد. به همان بی سر و صدایی.
خیلی از پری ای که شاملو می گوید خوشم می آید. خیلی ناز و نازک است لابد. پاهای مهتابی ِ لاغرش را محتاطانه فرو می کند تو آب چشمه. حتما از سردی آب پایش را تندی پس می کشد و بعد آرام تر وارد آب می شود. بعد هم موهای آبی شلخته اش را که روی شانه های نحیفش ریخته شانه می کند. خیلی لطیف است. تو همه ی این خیالاتم هاله ای مهتابی سایه انداخته. صورت پریِ شاملو هم توی خیالاتم مهتابی رنگ است. شبیه آن دخترکی که نویسنده توی بیمارستان عاشقش شده بود و به خاطر کم خونی یا یک همچین چیزی، صورتش کبود بود. دلم خواست دوباره گلهای معرفت را بخوانم. دیگر آنقدر بزرگ شده ام که بخوانمش. فقط همان داستان دخترِ صورت مهتابی را.
پری ِ صورت مهتابی شاملو، یک کمی هم شبیه ماه جبینِ سانتاماریای شجاعی ست. اما کمی کم سن و سال تر. وقتی که عاشقی بوسیده بودش و بعد، تمام صورتش از هرم آن بوسه کبود شده بود.
پریِ شاملو ولی، بیشتر شبیه همان دخترک بیمار بیمارستانیِ گلهای معرفت است. ماه جبین خیلی سن و سالش بیشتر بود. پری شاملو پنج سالش بیشتر نیست.
به هر حال شب مهتابی ای است امشب. حتی اگر ماه پشت پنجره ام سرک نمی کشید و پریِ پنج ساله ی شاملو موهاش را توی آب شانه نمی کرد و من فرهاد گوش نمی دادم... حتی اگر هیچ کدام از این ها نبود، باز هم امشب شب مهتابی ای بود. حتی من اگر اینقدر غمگین و خسته نبودم. حتی اگر او تهران بود و اوی دیگر مریض نبود و با اوی دیگر دعوام نشده بود... حتی اگر همه ی این ها نبود، امشب خیلی مهتابی بود، خیلی آبی بود.
خیلی یک جوری است امشب...خیلی غصه ام گرفته.
ما مدعیان صف اول بودیم.
*همیشه برایم سوال بوده خدا با آن دست های بزرگ و قدرتمند و پینه بسته اش، چطور می تواند اتفاقات را به این ظرافت خطاطی کند؟
*خیلی تکیه گاه خوبی هستی خدا! فقط وقتی که چشم هات از پشت پرده ی بزرگ معلوم نیست، همیشه دلم شور می زند که تو داری بهم لبخند می زنی یا اخم کرده ای؟
-می دانم که دختر خوبی نیستم. قبلا فکر می کردم هستم. ولی حالا می فهمم همان قبلا هم نبوده ام.
ز هر چه غیر یار استغفرالله
رشته ی بین من و او با گره کوتاه شد
معصیت آنقدرها بد نیست، گاهی لازم است...
هیچ
تذکر: باید آدم ساکت تری باشم.
*خداحافظ شاگردکای نازنینم. با قیافه های خوبِ اول دبیرستانی. خداحافظ.
فصل پنجم
تصورم از عشق همیشه آمیزه ای از غصه و چیزهای دیگر بود. شاید چون با شعر به بلوغ رسیدم. با حافظ بزرگ شدم.
شاید چون فروغ زیاد می خواندم. شاید چون عاشقی که من دیده بودمش لابه لای بیت هایی بود که بوی سادیسم می داد به قول دکتر شفیعی. و شاید معشوقی که من خوانده بودم مازوخیسم داشت. فکر می کردم بناست یک کنج نشست و شاعری کرد. بناست دل آدم مدام از آتش فراق در تب و تاب باشد و "غم" عنصر همیشگی عشق هایی بود که توی قصه ها و غزل ها خوانده بودم.
دوست داشتن " او" ولی طعم متفاوتی دارد. با همه ی بنیان های فکری ام متناقض است. شبیه سبکبالی دوران کودکی است. شبیه بی خیالی و شیطونی بچگی هاست. شبیه ناخنک زدن یواشکی به دور سینی لواشک های خشک نشده ی مامان است... شبیه پیچوندن کلاس های دبیرستان روشنگر است. شبیه کنسل شدن امتحان های مدرسه است. "غم و غصه" ندارد. هجران و فراق ندارد. شبیه خریدن مرصاد العباد و اسرار التوحید از نمایشگاه کتاب است. شبیه ورق زدن کتاب های فصل پنجم است. شبیه دیدن شعری است که حفظی، روی جلد یکی از کتابهای غرفه...
*حالم آنقدر آسوده است که می توانم راحت سرم را بگذارم روی بالش و تا ابد بمیرم- اگر بدهی هایی که به خدا دارم و پول بستنی ای که به سنا بدهکارم را فاکتور بگیریم البته-. آنها را هم به زودی جبران می کنم و بعد با خیال راحت، مرگ .
بهتر از این نمی شود.
بیفشان زلف و صوفی را به پا بازی و رقص آور
چقدر اینجا خوب است. چقدر خنک است. چقدر نفحات وصال دارد می وزد یک و نیم نصف شبی.دلم می خواهد گره روسریم را شل کنم. این باد خنک را بفرستم تو یقه ی بیراهن و لا به لای موهام و همه ام بوی خانه ی خدا بگیرد.دستم را زدم به مقام ابراهیم.زدم به رکن یمانی. زدم به سیاهی خانه ات. تسبیحم را هم متبرک کردم. عجب حال خوشی دارد اینجا. همه ی نگرانی های آدم اینجا فراموش می شود. انگار آدم برای چند روز همه چیز را فراموش می کند و می آید اینجا خنکی و سبکی بنوشد."سبکی"
آنقدر سبک که این بادی که می وزد و می بیچد لای چادر، انگار دارد بلندت می کند. اذان نماز شب را دارند می گویند."اشهد ان علیا ولی الله"ش را خودم برای خودم می گویم.
وای که چقدر خانه ی خدا مشکی ست. چه بزرگ است. آدم دلش می خواهد خودش را بچسباند بهش و کنده نشود. تو به اندازه ی کوچکی من بزرگی. به اندازه ی حقارت من عظیم...مهیب...متحیرکننده...مات کننده... اینجا هیچ عطری نیست ولی یک بوی خوش دارد به مشامم می رسد و من عمیق عمیق نفس می کشم که تو تک تک رگهام خون هوای خنک خوشبوی مسجدالحرام ِ تو منتشر بشود. هیچ وقت سرحال تر از این نبوده ام. سرحال ترین آدم روی زمینم الآن.دلم می خواهد دوباره و سه باره دورت بگردم...
آنکس که تو را دارد از عیش چه کم دارد؟
هرچقدر تو مدینه قلب آدم از فرط اندووه و قبض می خواهد بترکد، اینجا خیلی در حال بسطم. عارف اهل رجام اینجا! یک چیزی عین جاروبرقی دارد روح مرا سمت خانه ی تو می کشد... حالم خوش است... بیفشان زلف و صوفی را به پا بازی و رقص آور...
می آیم، می آیم، می آیم...
روز اول که دیدمت گفتم آنکه روزم سیه کند اینست
می دونی من کجا
پریشونت شدم؟
. . .
خواب در چشم ترم می شکند
«ادبیات بهترین مأمن برای کسانی است که نمی دانند به کجا پناه ببرند»
ادبیات جان! راستی چند وقت بود که حسابی بغل نکرده بودمت؟ فشار نداده بودمت و یک دل سیر برات اشک نریخته بودم؟ ادبیات جان! جای خالی نبودنت بدجور درد می کند، بدجور. ادبیات جان! به همه خواهم گفت که تو لا به لای انبوه کتاب های نخوانده ی توی کمد نیستی، لا به لای دستور فرشیدورد و فارسی عمومی مجد نیستی. لا به لای دلشوره های شب امتحانی ِ منابع نخوانده نیستی. تو ملجا آرامشی. تو را باید در شب های غمناک و چشم های نمناک جستجو کرد. مثل من. مثل من که بعد از یک ترم، بوی ادبیات به سر دردناکم خورده و از رخت خواب بلندم کرده و نصف شبی نشسته ام شعر بخوانم و غزل مزمزه کنم. و برای بار هزارم ایمان بیاورم که ادبیات بهترین مامن برای کسانی است که نمی دانند به کجا پناه ببرند. همین، ادبیات جان!
بعد نوشت: این اولین دست نوشته ی متاهلانه است :) خداحافظ دوران کوتاه مجردی! به قول فروغ : به مادرم گفتم دیگر تمام شد، همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد. مدت ها پیش چیزی نوشته بودم درباره ی دوستان ایام طفولیتم که: ما هشت نفر بودیم. و اظهار شگفتی کرده بودم که وای! چه زود همه ی شان و همه ی مان بزرگ شدند و بزرگ شدیم، قد کشیدند و قد کشیدیم، ازدواج کردند و ... ازدواج کردیم!
حالا دیگر تنها نیستم. وقتی انگشت های دخترانه ام را می گذارم روی کیبرد و تند و تند نوار مغزم را می گیرم، تو یکی از انگشت های دست چپم حلقه ای ست که چند لحظه یک بار بهم چشمک می زند و من کیف می کنم.
بعد تر نوشت: دخترکِ بی سر و صدای دیوانه ی سوم ب ای، دخترکِ شاعرِ شیطون عاشقِ زنگهای انشا، حالا خودش چند تا شاگرد دارد و هفته ای چندتا برگه ی انشا تصحیح می کند. با خودکار آبی.
حالا یک عده هستند که سر کلاس "خانوم؟" صداش کنند.
شاعری می گفت: ما بزرگ می شویم... این درست، اقتضای سن ماست... اما ما کی بزرگ شدیم؟شاگردک پنج شنبه های بارانی خانوم لیاقت و کنج کلاس های خانوم کاظمی، راستی کی فرصت کرد که این همه بزرگ شود؟
من که باور نمی کنم. من هنوز همان دستپاچگی و نگرانی آن روزها توی چشم ها و ابروهای برداشته ام موج می زند و هنوز همان قدر بی قرار و شاعرم. راستی، محمد سعید میرزایی آمده بود سر کلاسمان و من به فلفل گفتم خیلی خوشحالم که همه ی شاعرا یه جورایی مضطرب و دست پاچه اند همیشه. خیلی خوشحالم.
راستی! گفتن ندارد. ولی بالاخره ما هم دانشجو شدیم. هر روز یک عالم هوای آلوده ی انقلاب استنشاق می کنیم و غر می زنیم و ... ما زنده به آنیم که آرام نگیریم. و راستی راستی موجیم که آسودگی ما عدم ماست.
*میان عاشق و معشوق فرق بسیار است/ چو یار ناز نماید شما نیاز کنید...