سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

فصل پنجم

    نظر

تصورم از عشق همیشه آمیزه ای از غصه و چیزهای دیگر بود. شاید چون با شعر به بلوغ رسیدم. با حافظ بزرگ شدم.
شاید چون فروغ زیاد می خواندم. شاید چون عاشقی که من دیده بودمش لابه لای بیت هایی بود که بوی سادیسم می داد به قول دکتر شفیعی. و شاید معشوقی که من خوانده بودم مازوخیسم داشت. فکر می کردم بناست یک کنج نشست و شاعری کرد. بناست دل آدم مدام از آتش فراق در تب و تاب باشد و "غم" عنصر همیشگی عشق هایی بود که توی قصه ها و غزل ها خوانده بودم.

دوست داشتن " او" ولی طعم متفاوتی دارد. با همه ی بنیان های فکری ام متناقض است. شبیه سبکبالی دوران کودکی است. شبیه بی خیالی و شیطونی بچگی هاست. شبیه ناخنک زدن یواشکی به دور سینی لواشک های خشک نشده ی مامان است... شبیه پیچوندن کلاس های دبیرستان روشنگر است. شبیه کنسل شدن امتحان های مدرسه است. "غم و غصه" ندارد. هجران و فراق ندارد. شبیه خریدن مرصاد العباد و اسرار التوحید از نمایشگاه کتاب است. شبیه ورق زدن کتاب های فصل پنجم است. شبیه دیدن شعری است که حفظی، روی جلد یکی از کتابهای غرفه...

 

 

 


*حالم آنقدر آسوده است  که می توانم راحت سرم را بگذارم روی بالش و تا ابد بمیرم- اگر بدهی هایی که به خدا دارم و پول بستنی ای که به سنا بدهکارم را فاکتور بگیریم البته-. آنها را هم به زودی جبران می کنم و بعد با خیال راحت، مرگ .

 

 

بهتر از این نمی شود.