سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

بیفشان زلف و صوفی را به پا بازی و رقص آور

    نظر

  چقدر اینجا خوب است. چقدر خنک است. چقدر نفحات وصال دارد می وزد یک و نیم نصف شبی.دلم می خواهد گره روسریم را شل کنم. این باد خنک را بفرستم تو یقه ی بیراهن و لا به لای موهام و همه ام بوی خانه ی خدا بگیرد.دستم را زدم به مقام ابراهیم.زدم به رکن یمانی. زدم به سیاهی خانه ات. تسبیحم را هم متبرک کردم. عجب حال خوشی دارد اینجا. همه ی نگرانی های آدم اینجا فراموش می شود. انگار آدم برای چند روز همه چیز را فراموش می کند و می آید اینجا خنکی و سبکی بنوشد."سبکی"

آنقدر سبک که این بادی که می وزد و می بیچد لای چادر، انگار دارد بلندت می کند. اذان نماز شب را دارند می گویند."اشهد ان علیا ولی الله"ش را خودم برای خودم می گویم.

وای که چقدر خانه ی خدا مشکی ست. چه بزرگ است. آدم دلش می خواهد خودش را بچسباند بهش و کنده نشود. تو به اندازه ی کوچکی من بزرگی. به اندازه ی حقارت من عظیم...مهیب...متحیرکننده...مات کننده... اینجا هیچ عطری نیست ولی یک بوی خوش دارد به مشامم می رسد و من عمیق عمیق نفس می کشم که تو تک تک رگهام خون هوای خنک خوشبوی مسجدالحرام ِ تو منتشر بشود. هیچ وقت سرحال تر از این نبوده ام. سرحال ترین آدم روی زمینم الآن.دلم می خواهد دوباره و سه باره دورت بگردم...

آنکس که تو را دارد از عیش چه کم دارد؟
هرچقدر تو مدینه قلب آدم از فرط اندووه و قبض می خواهد بترکد، اینجا خیلی در حال بسطم. عارف اهل رجام اینجا! یک چیزی عین جاروبرقی دارد روح مرا سمت خانه ی تو می کشد... حالم خوش است... بیفشان زلف و صوفی را به
پا بازی و رقص آور...