برای شهید حججی
«هنوز»
هنوز عشق و عرفان در پیچ و خم کوچههای زمان، به موازات مجنون جریان دارد. هنوز خون درد در گلوگاه پروانهها میجوشد. هنوز شمشیر غم او در حماسیترین سکانسهای جهان میرقصد و آواز:«هر که شد کشتهی او نیک سرانجام افتاد»، سر میدهد.
هنوز، وقتی شهر در خوض یلعبون خودش فرو میرود و چشمها، میرود که به بی حیایی و دریدگی عادت کنند، وقتی بوی تعفن گناه دارد در منافذ زندگیهای تکراری مان جان میگیرد و عادت و بی دردی روی فرش خانههایمان نشت میکند، در همین بزنگاههای حساس ِ غرق شدن، یکی از فرزندان حسین سر و جان فدا میکند که عطر خدا را به یاد شامههای مردهی شهر بیاورد.
«اما بعد »
فالمتقون، فیها هم اهل الفضایل، منطقهم الصواب، و ملبسهم الاقتصاد، و مشیهم التواضع، غضوا ابصارهم عمّا حرّم الله علیهم، و وقفوا اسماعهم علی العلم النافع لهم، نُزِّلت انفسهم فی البلاء کالّتی نُزِّلت فی الرّخاء.
و اگر نبود اجلی که بر آنها مقدر شده، لمتستقرُّ ارواحهم طرفة عین، شوقاً الی الصواب، و خوفاً من العقاب.
عَظُمَ الخالق فی انفسهم فصغر مادونه فی اعینهم.
پس آنها و بهشت: کمن قد رَآها. فهم فیها مُنَعَّمون.
و آنها و دوزخ: کمن قد رَآها. فهم فیها معذّبون.
قلوبهم محزونه، و شرورهم مامونه، و اجسادهم نحیفه... ، و حاجاتهم خفیفه، و انفسهم عفیفه.
صبروا ایاماً قصیره اعقبتهم راحه طویله: تجاره مربحه یَسَّرها لهم ربَّهم. دنیا آنها را میخواست اما آنها دنیا را نخواستند. میخواست آنها را اسیر خود گرداند، اما آنها با فدا کردن جان، خویش را آزاد ساختند.
اما شبها... فصافُّونَ أقدامَهُم تَالِینَ لِأجزاءِ القُرآن، یُرَتِّلُونها ترتیلًا، یُحَزِّنون به أَنفُسَهُم و یَستَثِیرون به دَوَاءَ دَائِهِم، فإِذا مَرُّوا بِآیةٍ فِیهَا تَشْوِیق، رَکَنُوا إِلَیهَا طَمَعاً وَ تَطَلَّعَت نُفُوسُهُم إِلَیْهَا شَوْقاً وَ ظَنّوا أَنَّها نُصبَ أَعیُنِهِم و إذا مَرُّوا بِآیَةٍ فِیها تَخْوِیف، أَصغَوا إِلَیها مَسَامِعَ قُلُوبِهِم و ظَنّوا أَنَّ زَفیرَ جَهَنَّم وَ شَهیقَها فی أُصُول آذَانِهم.
فَهُم حَانُون عَلَى أَوسَاطِهِم، مُفْتَرِشُونَ لِجِباهِهِم و أَکُفِّهِم و رُکَبِهِم و أَطرَافِ أَقدَامِهِم یَطلُبُونَ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى فِی فَکَاکِ رِقابِهِم.
و اما روزها... فحُلَمَاء عُلَماء، أَبْرَارٌ أَتْقِیَاء، گویی که خوف آنان را چون تیرِ تراشیده لاغر کرده است... یَنظُرُ إِلَیهِمُ النَّاظِرُ فَیَحسَبُهُم مَرْضَى وَ مَا بِالقَومِ مِن مَرَض وَ یَقُولُ لقد خولِطوا، و لقد خَالَطَهُم أَمرٌ عظیم، لا یَرضونَ مِن أَعمالهمُ الْقَلیلَ وَ لَا یَستَکثِرونَ الکَثِیرَ، فَهُم لِأَنفُسهم مُتَّهِمُون، و من أَعمالهم مُشفِقُون، إذا زُکِّیَ أَحَد منهم خَافَ ممَّا یُقَالُ لَهُ فَیَقُولُ أَنَا أَعْلَمُ بِنَفسی من غَیری و رَبِّی أَعلَمُ بی منِّی بنَفسِی، اللهم لَا تُؤاخِذنی بما یقولون و اجعَلنِی أَفضَلَ مِمَّا یَظُنُّون و اغفر لی ما لا یَعلَمُون...
«چشمهایش»
به ماهیها مسیر سرخ دریا را نشان میداد
جوانی که شبیه کربلا... لبتشنه جان میداد
نگاهش، آن نگاه نافذ آرام بی تشویش
نگاهی که خبر از ماجرایی ماورای آسمان میداد
نگاهش حجت حق بود و حق با دست های خود
به دست مردم سرگشتهی آخر زمان میداد
نگاه آمیزهای از عشق و اندوه و صلابت بود
که در تصویر هم حتی دل ما را تکان میداد
که با تفسیر نفس مطمئنه... ارجعی... والفجر... عاشورا
بهانه دست خیل مردم مرثیه خوان می داد ...