ناامیدی
مبهوت و بیحوصلهترم،
از زنی که بچهاش مرده به دنیا آمده،
و شعری را آبستنم
که به دنیا نمیآید
وانت رو به رو دارد
گلهای مراسم خاکسپاری مرا با خودش میبرد
و در پیچ کوچه ناپدید میشود
آن وقت من
با بیست و دو پاییز زردی که روی دوشم سنگینی میکنند
میروم که بغضهای فروخوردهی زمین را بالا بیاورم...