سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

به کجا رود کبوتر؟

    نظر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

انا انزلناه فى لیلة القدر
 و ما ادراک ما لیلة القدر
 لیلة القدر خیر من الف شهر
 تنزل الملئکة و الروح فیها باذن ربهم من کل امر
سلام هى حتى مطلع الفجر ...



 


جلدهای آماده

    نظر

 

دلم می خواهد الآن روزِ امتحان خط ِ چند سال پیش باشد که مکثِ رضایت مندانه ی نگاه خانوم نیاورانی را روی ورق گلاسه ی خودم حس کنم و ته دلم کودکانه لبخند بزنم و همان موقع، صدای خانوم کلاه دوز تو خنکی هوای مدرسه بپیچد که:حجاج ما از راه رسیدن. بعد من به دی دی چشمک بزنم و مثل دیوونه ها خودم را از کلاس پرت کنم بیرون و امتداد نگاه متعجب خانوم نیاورانی را تا آخر راهرو پشت سر خودم ببینم و عین خیالم نباشد.

آن روزها رفتند، آن روزهای خوب، آن روزهای سالم سرشار.

انگاری آدمی چاره ای جز بزرگ شدن ندارد. چاره ای ندارد جز این که کتاب دلش را توی این جلد های آماده بگنجاند[1]. من مجبورم. و اندوهناک. و خدا هر چقد آدم هایش را آزاد بگذارد، آن ها خودشان دور خودشان قفس می کشند. و گمونم به همین خاطر باشد که نفس من هیچ وقت راحت آمد و شد نمی کرده. انگار همیشه یک چیزی مانع ورود کامل اکسیژن به شُش های خسته و پیرم می شدند و من به فریاد همانند کسی، که نیازی به تنفس دارد محتاج بوده ام. اشکالی ندارد. ولی دلم می خواهد برگردم به همان روز که حتی از مکث رضایت مندانه ی خانوم نیاورانی روی خطم هم خوشحال شوم. این قدر کودکانه و معصوم حتی.
ابروهام غالبا یک حالتی به خودشان می گیرند که حس نگرانی ِ آمیخته با اندوه را القا می کنند. عین اون روز که تو داشتی می رفتی و من پشت دیوار قایم شده بودم. بعد پیدام کردی، دو تا دستت را کشیدی رو ابروهام، گره شان را باز کردی و رفتی خانه.


طرفه گرمابه بانی کو ز خلوت برآید/نقش گرمابه یک یک در سجود اندر آید

[1] که کتاب دلم نمی گنجید، توی این جلدهای آماده...

 


خال خالی

    نظر

 

شارژرم عین مار پایین تخت چنبره زده، موبایلم بین خاکستری و سبزِ ملافه دراز کشیده، کتاب ها نگران امتحانِ فردای منند،و من و انگشت هام داریم پشت این صفحه ی بزرگِ ساکت، هذیان می بافیم و "پریایی" را که سنا فرستاده مزمزه می کنیم.
می لرزم.و هی به شیشه ی صورتی عطرم نگاه می کنم که رو بدنش غبار نشسته. به سی دی های "فرار از زندان" که حسین به بهانه ی دست دردش دارد از قسمت اول می بیند. به دهان بازِ کتاب "ادبیات داستانی" که مثل یک جنگ زده ی مفلوک ولو شده روی میز، و به جواب اس ام اسی که برام نفرستاده ای.
نگاه می کنم به خوابی که از چشم هام جاری شده و ریخته لای دکمه های کیبرد و من نگرانم چطور پاکش کنم . دیگر حوصله ام از دست خودم سر رفته، بس که موقع خواب خوانده ام :" من شکوفایی گل های امیدم را در رویاها می بینم ." به خاطر این که هیچ وقت شکوفایی گل های امیدم را در رویاها نمی بینم. اگر هم خوابی ببینم، چرت و پرت هایی ست که احتمالا تو ناخودآگاهم پرواز کرده اند و حالا دارند بی قیافگی ِ شان را به رخ ِ خسته ی من می کشند.
پشت کرده ام به آیینه و به بهاری فکر می کنم که کاکاوند"باهار" تلفظ می کند. چند شب دیگر قرار است ماه لاغر خودنمایی بکند و اس ام اس های ماه رمضونی پشت سر هم ببارند.چه فایده؟ وقتی که تو هنوز جواب من را نداده ای.
اشکالی ندارد. من آن قدر از افسوس های هر روزه ام پُرم که نگو. اصلا همه ی اتاق طعم نمدار آه هایی را گرفته است که من روزی چند وعده کشیده ام، عین تریاکی که ظاهرا شاملو کنج اتاقش می کشیده که دیوانه وار تر شعر بگوید. چه غلط ها! من باید یک چیزی بکشم–شبیه خجالت- که از این جنون بیرون بیایم و صفحه ی اول "آبی های غمناک بارون" چشم آبی نکشم.
اگر انگشت های جوان تری داشتم، بیشتر می نوشتم. با هیجان و شور و اشتیاق و امید. با لبخندِ براق و چشم های درخشان. دریغا! نه انجمن خوش نویسانِ تجریش می روم، نه یک جایی که حالِ غبار گرفته ام را –مثل شیشه ی عطر- خوب کند.
می لرزم.
سفیدی پادشاس،دیو گله داره ...کلیک!

دنیای ما خال خالیه ...

لف و نشر مشوش:
شیرینکم!به چشم و به لب خوانده ای مرا/تـا دل ســـوی کدام کشد قنــــد یا عسل؟

 


این دیوانه

    نظر

 

حسن بصری : اگر ابلیس نور خود را به خلق بنماید همه او را به معبودی و خدایی بپرستند . چه گویی ؟!
از عالم غیرت در گذر ای عزیز آن عاشق دیوانه که تو او را ابلیس خوانی در دنیا ، خود ندانی که در عالم الهی او را به چه نام خوانند ؟ اگر نام او بدانی ، او را بدان نام خوانند خود را کافر خوانی دریغا چه می شنوی ؟ این دیوانه خدا را دوست داشت . (تمهیدات)

اگر نقاش بودم، تمام ظرافت و توان قلمم را خرج می کردم تا قیافه ی مفلوک درمانده ی ابلیس را در حالی که با بغض تو چشم های خدا زل زده، به تصویر بکشم، و یک گوشه با ریز ترین خط ممکن-یک جوری که فقط خودم ببینم-بنویسم : این دیوانه خدا را دوست داشت. و یک عالم برای خودم صفا کنم و بالا پایین بپرم و عکسش را ببرم به عین القضات نشان بدهم و او احتمالا بهم بگوید که جوانمردا! ... بعد من بقیه اش را گوش نکنم چون دارم به تاثیر گذاری عبارت جوانمردا می اندیشم و از خود بی خودم و این توانایی را در خودم می بینم که حسینیه ی کوثر این ها را چهل و هشت بار بدوم و بعد غش کنم کنار جوب و به این فکر کنم که هیچ وقت تو عمر هفده سالـ م نگفته ام : جوی ! ولی متاسفانه یا اصلا شایدهم خوش بختانه الآن نقاش نیستم و حتی حوصله ی خواندن اس ام اسی را که هی گوشه ی اتاق دارد چشمک آبی می زند ندارم ، چه برسد به این که به فشار دادن دکمه های کیبرد و ثبت کردن این هذیان های دیوانه وار ادامه بدهم و لابد توقع هم داشته باشم که شما بیایید بخوانید کلی هم حالش را ببرید و این پایین یک خروار نظر بدهید و دل مرا شاد کنید و دستم را هم بابت نوشتن چرندیات دوست داشتنی ام ببوسید!

 

 د ر د ...


مرگ ناصری

    نظر

با آوازی یکدست ،
یکدست،
دنباله چوبین بار
در قفایش
خطی سنگین و مرتعش
بر خاک می کشید.


« ـ تاج خاری بر سرش بگذارید!»
و آواز دراز دنباله بار
در هذیان دردش
یکدست
رشته ای آتشین
می رشت.
«ـ شتاب کن ناصری، شتاب کن!»
از رحمی که در جان خویش یافت
سبک شد
و چو نان قویی مغرور
در زلالی خویشتن نگریست
«تازیانه اش بزنید!»
رشته ای چرمباف
فرود آمد.
و ریسمان بی انتهای سرخ
در طول خویش
از گرهی بزرگ
برگذشت
« ـ شتاب کن ناصری، شتاب کن!»
ار صف غوغای تماشاییان
العازر
گام زنان راه خود گرفت
دستها
در پس پُشت
به هم درافکنده
و جانش را از آزار گران دینی گزنده
آزاد یافت:
« مگر خود نمی خواست، ورنه می توانست!»


آسمان کوتاه
به سنگینی
بر آواز روی در خاموشی رحم
فرو افتاد
سوگواران، به خاک پشته برشدند
و خورشید گرم و ماه
به هم
برآمد.

 

 

                            "شاملو"


سکانس1

    نظر

یکی از هیجان انگیز ترین سکانس ها، آن جایی بود که تو گوشه ی اتاق، کنار پنجره نشسته بودی . برف می بارید و من داشتم یک گوشه آب می شدم و "دستور زبان عشق" می خواندم .

برف که ببارد دیگر تو گریه‌های مرا نخواهی دید...
 
فصل فصلم هجوم آبان هاست
تف! به جغرافیای تنهایی ...
*حوصله ت را ندارم.
*دیگر مهم نیست. من می نویسم. البته شاید.