حالم شبیه حال کتک خورده ها...
دراز کشیده ام و سردرد دویده توی پیشانی و پشت چشمها و نگذاشته که بخوابم. بیحال، مغموم، بی،رمق،له.
حالم شبیه حال کتک خوردهها شدهست/ حالم شبیه حال کتک خوردهها بد است
مقتل تمام میشود و در تحیرم/ مقتل تمام میشود و غصه میخورم...
دلم بدجور تنگ است. دلم میخواست تو هم همین کنج نشسته بودی و همینجا، گوشهی همین هیأت، من سرم را می گذاشتم رو پات و خواب، دور من و چادرم میپیچید و این قصهی بیست و یک ساله همینجا ختم به خیر میشد.