دیوونگی
دیوانه شدهام. دارم حرف بالا میآورم، درحالیکه چشمهام از خستگی میسوزند. من بیش از حد عاطفی و احساساتی بودم، و بیش از حد این احساسات را فرو خوردم. این حرفها را شاید نیکی که سالها تحملم کرد، بفهمد. یا تو که این همه وقت با منِ تودار لعنتی سر کردی. فکر میکنم خدا برای آدمهایی مثل من بهترین رفیق است. که همه چیز را خودش بهتر از هر کسی میداند. امشب رفتم فرهنگ، و باز یادم آمد که سهم من از آن مدرسهی کوچک بالای شهر، حتی دوستیای نیست که دوام آورده باشد، حتی معلمیای که کش آمده باشد، حتی... . سهم من ادبیات یک سالهایست که توی بغلم بزرگ شد و عشقی که اشک و لبخندم را درآورد. سهم من عرفان و شاهنامهای بود که شریفی یادم داد_شاید هم به یادم آورد_
سهم من مدال طلایی گمشدهای بود که گوشهی کشو، درد را یادم آورد و بی اعتمادی را_نسبت به آدمهایی که مرا همیشه در ته دریا نگاه میدارند_ به چشمها و لبهام تزریق کرد...
دارد خوابم میبرد. خواب دارد میبردم. خواب داردم می...