اعتنا نکنید
در برههای از زندگی بیست و یک سالهی من، اتفاقی عمیـــق و بلند افتاد که طعم ملس عشق را به ذائقهام چشاند. عشق، دقیقا به معنای آن تجربهی عاطفی شدید، که در زیر عبارت نمی آید تا فارغان عشق از آن نصیبی یابند...، به قول عین القضات.
همان روزها بود که فهمیدم از درد و بیماری هم می شود لذت برد. می توان با سرماخوردگی و تب هم کیف کرد و حتی گاهی دلتنگ دلدرد و سردرد و بدن درد شد، وقتی یکی-که از همه ی یکی های آدم یکی تر است و همان تجربه ی شدید عاطفی بین تان جاریست- پشت همه ی این ها حواس چشم هاش به ناراحتی و درد تو باشد. وقتی یکی نگران و خریدار تو و اداها و تمارض های تو باشد. وقتی یکی دلش برای تو شور بزند و به عیادت دردها و غم هات بیاید.
آن وقت است که حتی بیماری و درد هم برای آدم شیرین و خواستنی و دلچسب می شود...
همه ی این ها را حالا که سرماخورده ام و سرم سخت سنگین است دارم با خودم مرور می کنم. و فکر می کنم که ای اتفاق خوب سالهای پیش، خوب شد که افتادی! که من عرفان عطار و عشق مولوی را قشنگ تر و بهتر و ژرف تر بفهمم. که بتوانم در حافظ غرق بشوم و با احوالات ابوسعید ابی الخیر زندگی کنم. که بتوانم «حلت بفناءک»ِ زیارت عاشورا را نزدیک تر لمس کنم و از شیرینی نهفته در «مستشهدین بین یدیه» دلم بلرزد... که یک کمی، که یک ذره از طعم «البلا للولا» را بچشم و بدانم که همه ی بلاها و داغ ها تحمل کردنی و خواستنی ست_ وقتی نگاه یکی که از همه ی یکی های عالم یکی ترست_ حواسش به تو و درد کشیدن تو باشد... که بتوانم هاله ی محوی از «ما رایت الا جمیل»... تصویر دوری از «صَبْراً عَلى قَضائِکَ »...
چه میگویم؟
.
.
.
#به_حرف_های_دل_شاعر_اعتنا_نکنید.