آن روزهای خوب...
دارم میان پست های قدیمی وبلاگم شنا می کنم تا روزهای سختی را که گذراندم فراموش نکنم و این قدر نق نزنم و قدر این روزهام را بدانم،
که به کامنت پولی زیر پست 12 اسفند 91 بر می خورم و تک و تنها وسط اتاق، برای خودم بلند بلند می خندم : )))
- بگو به خواب که امشب میا به دیده ی من ،جزیره ای که مکان تو بود آب گرفت ...
دوستش داشتم هو... خیلی دوستش داشتم....
دیشب یه خواب عجیبی دیدم! آهان یادم اومد.... غم انگیز بود. هدی دیدم همه (یعنی من و تو حقی) بلند شدیم وسط سال برگشتیم روشنگر. نشستیم سر کلاس تمرین فیزیک و معلم کمکی فیزیک داره پلی کپی حل می کنه و ما هیچی ازش نمی فهمیم و هی میگه خانوم شفیعی همه ی اینا رو بهتون گفته. و من همش نگرانم حالا که دوباره تغییر رشته دادیم و برگشتیم ریاضی چه قدر باید خر بزنم تا اینا رو یاد بگیرم! و آیا اصلا یاد میگیرم یا نه!
بعد جالب تر اینه که اصلا یادم نمیاد که چرا برگشته بودم. دلیل اینکه برگشته بودمو یادم نمی اومد. فقط یادم بود که یه دلیل منطقی و قانع کننده بود. زنگ تفریح که خورد به تو برگشتم گفتم هدی بیا برگردیم اینا تاریخ ادبیات و آرایه و اینا ندارن. گفتی پلی دیگه اصلا برام مهم نیستش من تحمل این ناراحتی رو ندارم! بعد همین طوری کز کردی نشستی گوشه ی حیاط...
بعد من یه ذره این طرف و اون طرفو نگاه کردم و تصمیم گرفتم برگردم مدرسه ی خودمون. برگشتم، صبح بود و هوا تاریک می خواستم از دست حضرت خانوم شمس فرار کنم برم از تو نمازخونه ببینم تو اون اتاقه ته راهرو جلسه هست یا نه... بعد یهو مسئول سایتو و دیدم یه اوضاعی شد و بی خیالش شدم...
در هر حال هر چی ک بود انشالله که خیره! مهم اینه که وقتی بیدار شدم هنوز دانش آموز سوم انسانی بودم!!!
- هدی این دو تا مطلب آخرتو که برای بار چندم خوندم مثل روانی ها زدم زیر گریه... نه اینکه تو خیلی خوب بنویسیا... حال خودم چندان خوب نبودش... هی می خواستم به روی خودم نیارم... نوشته هات نذاشتن...