چنین بود رای جهان آفرین
اول:بهزادپور ایستاد پشت تریبون. پایین لباس سورمه ای بلندش را مرتب کرد،دستی به یک طرف ریش های نداشته اش کشید و با صمیمانه ترین و خودمانی ترین شکل ممکن شروع کرد به حرف زدن.حالش دست خودش نبود. چند بار تپق زد. آخرش هم از قول دوستِ حدیث بازش(!)، با لحن آرام و متحیر و کش دار واژه های یک حدیث از امام علی را پاشید تو صورت ما و رفت: «پاداش عشق،جدایی ست.»
آن موقع دلم می خواست عمه بر می گشت طرف من تا با نگاه و ادا اصول های خودم بهش ابراز احساسات کنم. عمه بر نگشت. بقیه هم آن قدر آشنا نبودند که خوش حالیِ نگاهم را با چشم های شان تقسیم کنم. سکوت کردم. و فقط مریم کوچولو را دیدم که دستمالِ توی دستش را برد سمت صورتش.
دوم:سرِ خواندن رستم و اسفندیار، همیشه از آن همه حرف و حالت متناقض که داشت تو وجود اسفندیار قل قل می کرد حرص می خوردم. به نظرم می آمد مردکِ خالی بندِ گنده بک! تعادل روانی ندارد. مدام هذیون می گفت و اکثر حرف ها و افکارش با هم در تضاد بودند. کفریم می کرد. کتاب را می بستم و فحش می دادم: روان پریش خل. همین دیشب، وقتی دراز کشیده بودم و داشتم خودم را گوشه ی اتاق و وسط مدرسه و هزار جای دیگر تماشا می کردم به نظرم رسید که دختره ی لعنتی! معلوم نیست چه مرگشه. و همان موقع بود که احساس کردم چه قدر شبیه اسفندیار شده ام. چه قدر حس و حالت متناقض توی مغزم می چرخد و از جلوی چشم هام رژه می رود.فکر کردم اگر معلم روان شناسی پارسال بخواهد روان من را بررسی کند چه قدر تعجب خواهد کرد. ولی دلم نمی خواست. دلم نمی خواست روانِ پریشان و دیوانه ی عزیزم را بسپارم دست نظریات اون فروید متوهم. حس کردم اسفندیار چه قدر توی آن صفحات حالش بد بوده. چه قدر فکرش درگیر و داغان بوده. و دلم به حالش سوخت. دلم به حال خودم هم سوخت. رفتم آن کتابِ زرد رنگ و رو پریده را از میان کتاب های بشاش و تپل دور و برش کشیدم بیرون. ورق زدم، ورق زدم، ورق زدم ... و وقتی به اضطراب و درگیری اسفندیار با خودش رسیدم، آرام شدم. خزیدم زیر پتو و چشم هایم آن قدر خوابشان گرفته بود که وقتی اسفندیار چندین بار اتاق را رفت و برگشت و با خودش کلنجار رفت، بهش هیچی نگفتم. گرفتم خوابیدم. و آرزو کردم کاش حال هردوی مان خوب می شد ...
ب.ن:خودم می دانم! لازم نیست حالم را بگیرید!