تو را زین خیل بی دردان کسی نشناخت.
بابا!
شبی خواهم آمد، و بر جای خالی چشمی که نداری بوسه خواهم زد. تا طعم معطّر آخرین نگاهت را-که به نگاه مهربان خدا گره خورده بود- چشیده باشم.
بعد نوشت: خدا دلش نمی آمد که از تو جان گیرد/وگرنه از دگران کم نداشتی چیزی...