و تکان دادن دست هاش موقع خواندن متون عربي...
و تاب دادن پاهاش - که وقتي روي ميز نشسته بود به زمين نمي رسيد-
و نشنيدن گوش هاش
و اضعف المامومين گفتنش
و شوخي کردنش
و خنديدنش
و صداي آرامش
و «هيچ کس به خوبي من نمي تواند آن کتاب را بنويسد» گفتنش
و سر به سر ميبيدي گذاشتنش
و از حال و روز آن دختر دانشجو پرسيدنش
و اسم دانشجويان را به سختي به ياد آوردنش...
آاااااخ که چه قدررررر دوستش دارم...
(مي خواستم بگم: آخرش کار مي دهد دستم!! ؛)) )