سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

نقطه ی افتقار

    نظر

 

چه قدر دویدم که خودم را راس ساعت نه برسانم دانشکده. چه قدر هی از همه پرسیدم درِ اصلی کجاست که گیرِ نگهبانِ سخت گیر نیفتم و بتوانم راحت بدوم توی دانشگاه و با شوقی شبیه شوقِ روز اول مهر فرهنگ، بروم سمت دانشکده ی ادبیات. و چه قدر می دانستم که دانشکده ی ادبیات هم مثل المپیاد، لیمو شیرین است. از دور قشنگ است. بهش که برسی تلخ می شود. کفرت را بالا می آورد. آرامشت را می گیرد. اعصابت را به هم می ریزد. با این حال، چه قدر سعی کردم پله ها را دو تا یکی بیایم بالا که سنا بیش از این معطل نشود. و خدا می داند چه قدر از دیدن دکتر هادی بین آن همه قیافه ی غریبه ی ترسناک ذوق زده شدم. و آن قدر احساس غریبگی می کردم که حتی اسم بابای فاطمه هم بالای در اتاقِ ادبیات عرب، تسکینم داد. و چه قدر برایم لذت بخش بود که "زبان و ادبیاتِ عرفانی" یک اتاق مخصوص داشت که بهش می گفتند: قطب. و چه قدر دلم خواست کمی، فقط کمی شبیه پیرمرد مهربان افتاده حال دوست داشتنی ای بودم که نشسته بود روی میز و با از حفظ خواندن درس های دوران طلبگیـش حال می کرد: دکتر شفیعی. و چقدر کودکانه خوشحالی کردم که سر کلاسِ شلوغش نشسته ام. و چقدر من کودکم. و چقدر خدا را شکر کردم. منتها، من نه اهل خوفم ... نه رجا... من از آن "بل امرُن" هاش هستم که این تردید آمیخته با امید و ترس دارد اذیتم می کند. من می ترسم تحملش را نداشته باشم... خدا؟ کاش همین الآن من را روی پای خودت می نشاندی، که با خیال آسوده بخوابم. امروز به مامان گفتم چه قدر خانه ی تو خوب بود. چه قدر حال من آنجا آرام بود. چه قدر خیالم از همه چیز راحت بود. چه قدر سایه ی خانه ی سیاه بلند و بزرگت امن بود. لطفا بغلم کن. دلم آرامشی از همان جنس خانه ات را می خواهد. آرامشی بلند، بزرگ، محکم، و گرم.