ياد يچيز ديگم افتادم هد:
اون موقه اي که گفت من از دو تا شاعر چن تا سوال مي پرسم بعد بدون اين که شعرشونو بخونم مي گم مال کي بهتره...
بعد گفت امتحان کنين، گه درست نبود خودمو از اين پنجره پرت مي کنم پايين...!!
آخ... کوچولوي نازنين...!
:دي!
هدي!
من اون روز فهميدم که دانشکده ي ادبيات ازون جاهاييه که
وقتي من و تو و فلفل و پلي و نجي و... با هم باشيم کيف مي ده!
نه؟!
فک کـــــــن! همـــــــــــه با هم!
آخ آخ...
صفا صفا... م س ج د ي!! :)
و تکان دادن دست هاش موقع خواندن متون عربي...
و تاب دادن پاهاش - که وقتي روي ميز نشسته بود به زمين نمي رسيد-
و نشنيدن گوش هاش
و اضعف المامومين گفتنش
و شوخي کردنش
و خنديدنش
و صداي آرامش
و «هيچ کس به خوبي من نمي تواند آن کتاب را بنويسد» گفتنش
و سر به سر ميبيدي گذاشتنش
و از حال و روز آن دختر دانشجو پرسيدنش
و اسم دانشجويان را به سختي به ياد آوردنش...
آاااااخ که چه قدررررر دوستش دارم...
(مي خواستم بگم: آخرش کار مي دهد دستم!! ؛)) )