من وقتي براي اولين بار
شعر بر او ببخشاييد فروغو خوندم
دويدم بغل مامانم
و تا مي تونستم گريه کردم هد ...
تا مي تونستم ...
تا جايي که صدام گرفت
مستند فروغ ...
فروغ خيلي شبيه ماهاست
خيلي ...
تازه هر روزم به مامانش مي گفته مامان من دلم مي خواد بميرم
مث من که هر روز به مامانم مي گم
کلا آدم غمگيني هم بوده
مث من ....
تازه منم به مامانم گفتم بيست و پنج سالگي وسط خيابون يه ماشين بهم مي زنه ....
باور نکرد
اما تو باور کن هد
من بيست و پنج سالگي ام تو خيابون يه ماشين بهم مي زنه
چون من هيچ وقت تو زندگيم ياد نگرفتم که چه جوري از خيابون رد شم
چون من يه دستو پا چلفتي واقعيم ...
که وقتي ماشينا بهش نزديک مي شن
به جاي اينکه فرار کنه واي ميسته ...و از اين غم انگيز تر اينکه بيست و پنج سالگي من مي شه سال نود و نه ...
آه ...
بر او ببخشاييد
بر او که از درون متلاشي است
اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور مي سوزد
و گيسوان بيهوده اش
نوميد وار از نفوذ نفس هاي عشق مي لرزند
اي ساکنان سرزمين خوش بختي
اي همدمان پنجره هاي گشوده در باران
بر او ببخشاييد
بر او ببخشاييد
زيرا که مسحور است
زيرا که ريشه هاي هستي بارآور شما
در خاک هاي غربت او نقب مي زنند
و قلب زودباور او را
با ضربه هاي موذي حسرت
در کنج سينه اش متورم مي سازند ....
بر او ببخشاييد ...
:((