• وبلاگ : شميم سبز
  • يادداشت : کبيسه ي پوچ
  • نظرات : 1 خصوصي ، 17 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    اين صداقتم نداشتي من مي فهميدم که اين کارو کردي! اصلا مطمئن بودم!
    حالا برعکس تو اون روز يه دختر دوميه که از مکه اومده بود و من فقط در شلوغي هاي دور و اطراف ديده بودمش(منظور از شلوغي هاي دور و اطراف رو که مي فهمي!) خلاصه از همونجا با هم آشنا شده بوديم برگشتم گفتم رفتي منو دعا کردي؟!
    در اثر زندگي با تو و امثال تو مطمئن بودم که اصلا منو کاملا يادش رفته! گفت: معلومه که دعا کردم! دم خونه ي خدا اسم بردم! فکر کن! من همين طوري چهار شاخ مونده بودم که اين اسم و فاميل منو بلده که رفته اونجا اسم برده؟ و اصلا از کجا يادش بوده که کسي به نام من وجود داره؟
    خلاصه هدي جان.... اين قصه رو برات تعريف کردم که زين پس کمي بعد از دعا کردن بانو چهار تا سوم ب اي بخت برگشته رو هم دعا کني! ديگه به ياد اوردن اسماي ما که کار سختي نيست بچه جان! از تو که نخواستم بري تلخابلو و اون دختره دوميه سبا و چه ميدونم خانوم آذرو دعا کني! فهميدي؟
    پاسخ

    پو ،‏چه فرقي داره ؟‏همين كه به صورت فله اي دعا تون كردم هم جزو عجايب هفت گانه ست ... من غالبا خودمم فراموش مي كنم !