من هنوز گاهي ميکده بازه وقته نمازه ...مي خونم
توي آمفي تئاتر وقتي صدا کمه به جاي هدي ، دوست دارم داد بزنم : بلند تر!
وقتي خانوم اسفندي مي پرسه کسي شعر بلده بگه ما همه مي گيم هدايتي اما خانوم امسال رفت .
وقتي خانوم گرامي رو مي بينم هميشه ياد اون موقعي مي افتم که دستگيرمون کرد و لرزه بر اندامم مي افته !!(يادته ؟واااي ...)
توي ناهار خوري ياد راهروي مخوف دبستان مي افتم و به آباني ها مي بالم که اين قدر شجاعند !
من به جاي پلي غر مي زنم که چرا چراغ هاي راهرو رو خاموش مي کنن و راهرو اين قدر تاريکه.
من يک مدته به جاي پلي توي حياط پا خرگوشي مي رم و همه بهم نگاه مي کنن و آشنا مي گن خل شدي ؟
بعضي موقع ها هم ،بقيه رو با عارفه اشتباه مي گيرم.
سعدي جون رو هم وقتي مي بينم بي دريغ ياد فلفل مي افتم و تو دلم مي گم : فيل و فنجون !
هرچند وقت يکبار هم با نرگس خاطره ي رفتن به راهنمايي هامون و اينکه عجب پليس بازي در مي آورديم تعريف مي کنيم .(عارفه و پلي يادتونه ؟)
ما دلمان برايتان تنگ که چه عرض کنم ، تنگگگگگ شده ...!