تازه تو انتظار داشتي راد عاشقت باشه هو!
ولي خب مسلما اين اتفاق نمي افتاد ....
ولي به نظر من راد کلا زياد به اينکه از کي خوشش و از کي بدش مياد فکر نمي کرد. کلا زياد خودشو درگير اين مسائل نمي کرد.
الانم ما رو يادش رفته حتما... هعي هو....
شريف خدايي که سهله! هر معلمي مي گفت يه ساعت داشتيم مي گفتيم صفه ي چند؟ واي چه قدر به همين چيز مسخره و کوچولو مي خنديديم هو....
يادته همون روز راد سوزن ها رو گذاشته بود تو جيبش من هي مي رفتم از سر ميز فيزيک سوزن مي دزديدم؟ بعد يهو اومد گفت سوزن اينجاست؟ يادته چه قدر باهاش خنديديم هو...
دلم واسه راد تنگ شده. ولي اصلا بعيد مي دونم اون يادش باشه که شاگردي به اسم من داشته!
اين شکلکه خيلي متين داشت لبخند ميزد. گفتم بذارمش و برم.
اس اومده برام:
سلام عليکم به اميد ديدارتان در برنامه هاي بعدي!
حالا من مي گم" بيننده هاي پيامک زدن" مي گن شبيه مجري ها حرف مي زني! والا....
هدي از طرف من به معلم ديني تون سلام برسون بگو دستش درد نکنه خيلي خنديدم....
(يه عمر بود تو نظر شکلک نذاشته بودم!)
من دقيقا همين طوري وحشيانه و سوم ب اي مي خندم. از همونايي که وقتي يکي نگام مي کنه تا ته لوز المعده ام مشخصه!
حالا بخند هو... بخند...
چيزه هو کوچولوم.
دلم مي خواد امروز تولد من باشه. ولي امروز تولد من نيست. تولد الوئه....!
از اين تحريف شعرت هم بسي لذت بردم : باغ بهشت و سايه ي طوبي و قصر حور ، با خاك كوي راهنمايي برابر نمي كنم
مي خوام آب طلاش بگيرم بذارم يه جايي جلوي چشم. مي خواي اصلا مثل اون شعره که زديم سر در کلاس دوم الف برداريم با يونوليت ببريمش بزنيم سر در راهنمايي؟
باغ بهشت و سايه ي طوبي و قصر حور ، با خاك كوي راهنمايي برابر نمي كنم
نه آخه... تو بايد بري اون صفحه ي کتاب منطق رو ببيني تا بفهمي من چه دردي مي کشم! همين طوري سر کلاس داشتم به کتابم نگاه مي کردم و آه مي کشيدم و فکر مي کردم اگر بخوام همشو مارکري کنم کل کتابم نارنجي ميشه!
نه تو بايد بري ببيني هو....
(يادمه يه بار سر کلاس مختار پور يه درس مي خونديم که آخر صفحه هاش يه همچين نکته اي نوشته شده بود. همه ي کلاس نفسشون رو حبس کرده بودن تا برسيم به اونجايي که طرف مي خونه. مختار پور شونصد دفعه وسط خوندنش حرف زد. آخرش که رسيد به کلمه ي قبل اون کلمه هه همه همين طوري منتظر بوديم. يهو مختار پور برگشت گفت: خب بچه ها...! بعد يه ذره توضيح داد و گفت کتابا رو ببندين! چهره عارفه رو تو اون لحظه هيچ گاه، هيچ گاه، هيچ گاه فراموش نمي کنم هو... هيچ گاه!)
اعظم الله اجورنا واجورکم قبول باشه اينجا مثل همه جا مهمان خان حسين هستيد
منه هم در وبم سفره اقا پهنه خوشحال ميشم با نظر ارزندتون تشريف بياريد کليکتون سر چشم يا حسين
الانم حتي! تو راهرو هامون هيچ باد خنکي نمي ياد....
باد خنک فقط مال راهنمايي بود... فقط....
مي دوني چيه؟
منم دقيقا همين احساس تنگي نفس رو اونجا مي کردم.
اونجا همش يا گرم بود. يا سرد. هيچ وقت هم باد خنک توش نمي اومد. هيچ وقت... ولي هميشه وقتي مي دويدم سمت راهنمايي يه باد خنک مي خورد تو صورتم من عشق مي کردم....
بعد کلي با خاطره هام باي باي مي کردم... هعي هو....