• وبلاگ : شميم سبز
  • يادداشت : پنهان
  • نظرات : 3 خصوصي ، 53 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2   3   4      >
     
    + نيکي 
    فوق العادگي از خودتونه
    -------------------------------------------------------------------------------------

    پاسخ

    به قول اون شعر طوطي و بقالِ مولانا در باب عدم تعجيل در قضاوت و داوري هاي سطحي:‏صد هزاران زين سبب گمراه شد ، كم كسي ز ابدال حق آگاه شد !! منظور من اين نبود، موذي!
    + .... 
    هدي جون! خدايي خييييييييلي قشنگ مي نويسي .
    مگه نه نيکي؟
    پاسخ

    صد البته نيكي تاييد مي كنه !‏ مگه نه نيكي؟
    + نيکي 
    تازه اون دوتا که دست تکون ميدن هم ماييم
    ببين من برات شاخم مي ذارم ...
    پاسخ

    اون شكلك چادره خيلي نمكيه !‏مخصوصا وقتي دستش طي يك انفجار ميزنه بيرون و تكون مي خوره !
    + نيکي 
    خب مگه ما نيستيم؟
    ماييم ک گذاشتمش ديگه.
    يه شب بيا خونمون باهم بالش بازي کنيم
    پاسخ

    مردي خودت بيا ، اون عكسمون رو هم بيار تا موريانه نخوردتش !
    + ... 
    نيکي جون شکلکات فوق العاده ان

    پاسخ

    نيكي جون ،‏تحويل بگير !
    + ... 
    به خواهرت سلام برسون
    پاسخ

    آبجي ، بهت سلام مي رسونن :)
    + نيکي 
    سلام آبجبيم!
    خواهرت اومده به وب خواهرش سر بزنه
    بعد يه خورده خوش حالي کنه ک تعطيل شديم
    بعد يه خورده ابراز احساسات بکنه
    بعدشم بره
    آخيش...يه چند وقتي بود يه نظر با اين همه شکلک نداده بودم...
    پاسخ

    سلام معرفت! آبجيِ شكلكْ درج كنِِ هميشه ي خودم ! دلم خواست اون دو تا شكلك ، ما بوديم كه سرخوش و شنگول و بي خيال، بالش تو سر و كله ي هم مي زديم . تو دلت نخواست ؟‏

    تو بيمارستان به دنيا اومدم ...
    از بچگي بزرگ شدم ...
    چند سال سن دارم ...
    تو دوران کودکيم بچه بودم ...
    با رفيقام دوست شدم ....
    تو خونمون زندگي ميکنم ...
    بعضي شبا که ميخوابم خواب ميبينم ...
    تا حالا نمردم ....
    پاسخ

    ياد اين نوشته هاي سورئال ميفتم پو ،‏خل شدم ؟‏!‏ هرگز نميرد آن كه دلش زنده شد به عشق ... !


    اجازه؟!

    ما بلد نيستيم بزرگي هم ذات پنداري مونو چه جوري نشون بديم!!

    پاسخ

    شما هم آره ؟!

    خب برنامه ي غذايي رو پيدا کردم (وسطش علاف شدم رفتم طرز کارنامه دادن معلما رو هم نگاه کردم. يه مراحل پيچيده اي بود واسه خودش!) خلاصه فردا خورش کرفس داريم. پس فرداش کوکوسبزي دارم فکر مي کنم که مدرسه فکر نمي کنه ما با اين وجود و خوردن اين همه سبزي، سبز خواهيم شد؟

    يعني هو... تو واقعا وقتي ميري مدرسه کفش سفيد مي پوشي؟

    پاسخ

    نه پو ،‏ من با كفش كتوني عزيز خودم مي رم مدرسه و تا اون جايي كه مي تونم خودمو از چشم معاوناي فرهنگ قايم كنم ، درش نميارم ! مضحك تر از اون اينه كه نبايد موهامون رو با كليپس ببنديم . البته اين دليل نميشه كه من موهامو با كليپس ببندم !‏ هار هار هار!


    نه دلم نمي خواد.

    دلم مي خواد برم بشينم پيش دفتر يادداشت روزانه ام يه سر و ساموني بهش بدم و يه دستي به سر و روش بکشم يه کمي نوازشش کنم... بعد کلي بخونمش و کيف کنم و اينا... ولي يه خروار تاريخ ادبيات دارم!

    الانم دارم تو سايت مدرسه ي محترم دنبال ليست غذاي آذر ماه مي گردم ببينم غذا چي داريم! يهو عکس نمازخونه مونو ديدم نشستم به نگاه کردن! هعي هو... نيگاااا....

    مسخره يه عالمه چرند و پرند راجع به کلاس رويش و پويش و کاوش و چي چي و چي چي داره ليست غذايي آذر ماه رو نداره!

    ولش کن. نماز خونه مونو مي توني ببيني.

    خب عکس کپي نمي شه. منم حال ندارم باهاش درگير شم. ليست غذايي آذرم پيدا نکردم تاريخ ادبياتمم دو تا درسش مونده.

    ديني ام هم همين طوري واسه خودش مونده. زبان فارسي هم سه تا درس! ايش....

    پاسخ

    اه پو ميشه كاراي مونده تو انقد يادآوري نكني ؟‏من يادبدبختياي خودم ميفتم . اين ايميل كوفتيم هم باز نميشه نميدونم دقيقا دردش چيه ... ايش تر !

    اوخي ...

    همذات پنداري کردم باهات يه لحظه ...

    پاسخ

    :)

    هدي اين عکسه رو! دوسش نداري؟ من خيلي دوسش دارم.

    شنبه امتحان تاريخ ادبيات داريم. ساعت هشت صبحه نشستم اينجا مزخرف مي گم. تازه دوباره امتحان ديني هم داريم... هعي پروردگار...ولم کن هدي... بذار برم صبونه بخورم...

    پاسخ

    چرا پو ، دوسش داشتم . ما هم فردا تاريخ ادبيات داريم ،‏ اونم از كتاب پارسال . به علاوه ي كتاباي ادبيات اول و دوم . و من تازه از خواب بيدار شدم . صبونه هم نخوردم . يه وبلاگ باحال پيدا كردم پر از شعر . دلم مي خواد بشينم پاش و تمام مدت اونا رو بخونم . عين ديروز . تو دلت نمي خواد؟

    يـــه وخــــتـــا ايـــنـــقـــدر آدم زنــــدگــــي ايــش غمـــنــــاک مـــيـــشـــه کــــه...
    دوس داره يـــکـــي يـــهـــو بــــگــــه..:
    کـــــــاااااات....
    عـــــالـــي بــــود عــــالــــي...
    خـــســــتــــه نـــبــــاشـــيـــن بـــچـــه هــــا...
    واســـه امــــروز بـــســــه......

    چرا من اين جمله هاي سحرو نخونده بودم. اين يکي خيلي خلاقانه بود.... تصور کن...

    پاسخ

    اي روزگار غدار ! محشر بود ... يكي بگه كات بچه ها ... واسه امروز بسه ... بعد زنگ بخوره ... بريم تو حياط راهنمايي ... جا گردشي ... صفا كنيم با هم ... اي سوم ب ! چه كرده اي با ما ؟!

    تـــنـــم بـــه لـــرزه مـــي افــتـــد....
    هـــر بــار کـــه مـــي گـــويـــي.... :
    بــــرو .... بـــرو و بـــه زنـــدگـــيـــت بــــرس....
    مـــگـــر نـــمـــي دانـــي کـــه تـــمــــام زنـــدگــــي مــــن تـــويـــي .....

    ههههههههههه..... اينو.... هر دفعه کلاسو مي پيچونم با اين جمله خيلي مواجه مي شم. تو مواجه نشدي هو؟ اون موقعي هايي که دبيرستان رو دور مي زديم تا به معاونت برسيم؟ هههههههههه.....

    پاسخ

    پو ديروز ياد زنگاي پروژه افتاده بودم كه مي رفتيم آسانسور بازي مي كرديم ! بعد احيانا اون وسط ممكن بود با يه عنصر قديمي مث خاله معين ،‏يا احيانا رئوفه ... يا ... مواجه بشيم . يادته يه بار خانوم رحيمي مي خواست زنگ بزنه دبيرستان لومون بده ؟ يادته يه بار من و كوثر رفتيم مهد كودك و دبستان؟ يادته ؟ ... يادته ....؟
     <      1   2   3   4      >