سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

کفر

    نظر

تو شبیه خدا بودی.
هر جا که رو می‌کردیم تو را می‌دیدیم. هر جا که می‌رفتیم صدای تو را می‌شنیدیم. نگاهت_مثل نگاه خدا_ نگران و مضطربمان می‌کرد.
نگاهت_مثل نگاه خدا_ آرامش می‌داد.
 قهر تو سایه‌ی اندوه و بغض و تاریکی بر سرمان می‌افکند و آشتی‌ت بوی بغل بغل گل سرخ توی هوا می‌پراکند. گوش‌مان با شنیدن اسمت تیز می‌شد و حواسمان پیش دوست داشتن تو بود. دوست داشتیم ساعت‌ها دراز بکشیدیم و به خنده‌های تو فکر کنیم. دوست داشتیم ساعت‌ها دست زیر چانه بگذاریم و به بوسه‌ای که از دور برایمان فرستاده بودی بیندیشیم. دوست داشتیم بارها با تو بمیریم و زنده شویم. می‌بینی؟ تو واقعا شبیه خدا بودی.
بعدها، وقتی مثنوی مولوی وسط زندگی‌مان کش آمد، فهمیدیم «عاشقی گر زین سر و گر زان سر است/ عاقبت ما را بدان سر رهبر است» یعنی چه. می‌دانی؟ می‌خواهم بگویم تو واقعا شبیه خدا بودی و وقتی مولوی برایمان توضیح می‌داد که پیران طریقت تجلی صفات حقند، ما از همه بیشتر می‌فهمیدیم. وقتی می‌گفت پیر آیینه ست، ما از همه بیشتر درک می‌کردیم. می‌دانی؟ می‌خواهم بگویم بین ما و عرفان و خدا، تو همیشه جاری و ساری بودی و بوی پیرهن خوش رنگت همه‌ی روزهای سیاه و سفیدمان را پر کرده بود.
همین.


تو اصلا...

    نظر

توی خیابان دنبال صورت تو می‌گردم... نگاهم پشت سر آدم‌هایی که شبیه تواند کش می‌آید...نگاهم پشت سر آدم‌هایی که شبیه تواند جاری می‌شود...نگاهم پشت سر آدم‌هایی که شبیه تواند می‌میرد...

تو اصلا چه شکلی هستی؟


مولوی

    نظر

صبر آرد آرزو را نه شتاب
صبر کن والله اعلم بالصواب... .
روزهای خوبی با مولوی دارم. لحظات خوشی، ثانیه‌های دل‌پذیری... مولوی با من بزرگ شد... من با مولوی پیر شدم... شمس طی این سال‌ها مدام می‌آمد و می‌رفت... من پا به پای دلتنگی‌های مولوی گریه ‌کردم... پا به پای دیوانگی‌هاش ‌رقصیدم... ناامیدی که هجوم می‌آورد، مولوی بود که دستم را می‌گرفت، تردید که حمله می‌کرد، مولوی بود که بغلم می‌کرد... مولوی یادم داد که ابن الوقت باشم... که کرک جان! بنده‌ی دم باش... من اما کرک جانِ خوبی نبودم...


کاش

    نظر

و کاش ضامن آرامش کبوترها
امام سبز غزل ها و بچه آهوها
دل رمیده و تنگ مرا بغل می‌کرد
در ازدحام گناه و غم و هیاهوها
:(


شعر

    نظر

مثل جنین در تنگ تنگ این جهان بودن
خاموش اما مثل یک آتش فشان بودن
یک عمر در خاکستری ها زندگی کردن
در حسرت رنگین کمان... رنگین کمان بودن
شاتوت بودن، خون دل خوردن، غزل گفتن
بر شانه ها بار گران، بار گران بودن
یک لنگه کفش کهنه در انبوه آدم ها
در چشم خار و در گلوها استخوان بودن
صد سال با چشمان کور دیگران دیدن
در بند حرف لال و پوچ این و آن بودن
آبان به دنیا آمدن، آبان ترک خوردن
آبان به دنیا آمدن، آبان ترک خوردن
آبان به دنیا آمدن، آبان ترک خوردن
آبان به دنیا آمدن، آبان ترک خوردن
آبان به دنیا آمدن، آبان ترک خوردن
آبان به دنیا آمدن، آبان ترک خوردن
آبان به دنیا آمدن، آبان ترک خوردن
آبان به دنیا آمدن، آبان ترک خوردن
آبان به دنیا آمدن، آبان ترک خوردن
آبان به دنیا آمدن، آبان ترک خوردن
آبان به دنیا آمدن، آبان ترک خوردن

 

 

تیر93


شعر

    نظر

لبخند من از آینه دلگیرتر بود
انگشت هام از سن و سالم پیر تر بود
-انگشت های خط خطی های شبانه / انگشت های لاغر شعر و ترانه -
انگشت ها از دردهایم با خبر بود

در چادرم عریان ترین شعر جهان را
با شرم پنهان کردم از چشمان این شهر
انگشت ها... انگشت ها رسوام کردند
انگشت ها افشاگر و پر دردسر بود

من خواب دیدم که کسی می آید  اما...
من خواب دیدم که کسی بهتر... کسی خوب...
من خواب دیدم می‌رسد مهمان، ولیکن...
از خواب زن این خواب بی تعبیر تر بود

آیینه عریان بود در ابعاد یک زن
در تن ت تن تن تن ت تن تن تن ت تن تن ...
بوی بهار از پنجره می‌آمد اما
آیینه هم مثل من و شعرم پکر بود


آن نفسی که با خودی

    نظر

آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت
وان نفسی که بیخودی یار چه کار آیدت
آن نفسی که باخودی خود تو شکار پشه‌ای
وان نفسی که بیخودی پیل شکار آیدت
آن نفسی که باخودی بسته ابر غصه‌ای
وان نفسی که بیخودی مه به کنار آیدت
آن نفسی که باخودی یار کناره می‌کند
وان نفسی که بیخودی باده یار آیدت
آن نفسی که باخودی همچو خزان فسرده‌ای
وان نفسی که بیخودی دی چو بهار آیدت
جمله بی‌قراریت از طلب قرار تست
طالب بی‌قرار شو تا که قرار آیدت
جمله ناگوارشت از طلب گوارش است
ترک گوارش ار کنی زهر گوار آیدت
جمله بی‌مرادیت از طلب مراد تست
ور نه همه مرادها همچو نثار آیدت
عاشق جور یار شو عاشق مهر یار نی
تا که نگار نازگر عاشق زار آیدت
خسرو شرق شمس دین از تبریز چون رسد
از مه و از ستاره‌ها والله عار آیدت

 

(مولانا جلال الدین)


من خواب دیده ام...

    نظر

من خواب دیده ام که کسی میآید

من خواب یک ستاره ی قرمز دیده‌ام

و پلک چشمم هی میپرد

و کفشهایم هی جفت میشوند

و کور شوم

اگر دروغ  بگویم

من خواب آن ستاره ی قرمز را

وقتی  که خواب نبودم دیده ام

 

 

کسی میآید

کسی میآید

کسی دیگر

کسی بهتر

کسی که مثل هیچکس نیست، مثل پدر نیست ، مثل انسی

نیست ، مثل یحیی نیست ، مثل مادر نیست

و مثل آن کسی است که باید باشد

و قدش از درختهای خانه ی معمار هم بلندتر است

و صورتش

از صورت امام زمان هم روشنتر

و از برادر سیدجواد هم

که رفته است

و رخت پاسبانی پوشیده است نمیترسد

و از خود سیدجواد هم که تمام اتاقهای منزل ما مال

 اوست نمیترسد

و اسمش آنچنانکه مادر

در اول نماز  و در آخر نمازصدایش میکند

یا قاضی القضات است

یا حاجت الحاجات است

و میتواند

تمام حرفهای سخت کتاب کلاس سوم را

با چشمهای بسته بخواند

و میتواند حتی هزار را

بی آنکه کم بیآورد از روی بیست میلیون بردارد

و میتواند از مغازه ی سیدجواد ، هرچه که لازم دارد ،

جنس نسیه بگیرد

و میتواند کاری کند که لامپ "الله "

که سبز بود : مثل صبح سحر سبز بود .

دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان

روشن شود

آخ ....

چقدر روشنی خوبست

چقدر روشنی خوبست

و من چقدر دلم میخواهد

که یحیی

یک چارچرخه داشته باشد

و یک چراغ زنبوری

و من چقدر دلم میخواهد

که روی چارچرخه ی یحیی میان هندوانه ها و خربزه ها

بنشینم

و دور میدان محمدیه بچرخم

آخ .....

چقدر دور میدان چرخیدن  خوبست

چقدر روی پشت بام خوابیدن خوبست

چقدر باغ ملی رفتن خوبست

چقدر سینمای فردین خوبست

و من چقدر از همه ی چیزهای خوب خوشم  میآید

و من چقدر دلم میخواهد

که گیس دختر سید جواد را بکشم

 

 

چرا من اینهمه کوچک هستم

 که در خیابانها گم میشوم

چرا پدر که اینهمه کوچک نیست

و در خیابانها گم نمیشود

کاری نمیکند که آنکسی که بخواب من آمده است ، روز

آمدنش را جلو بیندازد

و مردم محله کشتارگاه

که خاک باغچه هاشان هم خونیست

و آب حوضشان هم خونیست

و تخت کفشهاشان هم خونیست

چرا کاری نمیکنند

چرا کاری نمیکنند

 

 

 چقدر آفتاب زمستان تنبل است

 

من پله های  یشت بام را جارو کرده ام

و شیشه های پنجره را هم شستهام .

چرا پدر فقط باید

در خواب ، خواب ببیند

 

 

من پله های  یشت بام را جارو کرده ام

و شیشه های پنجره را هم شسته ام .

 

 

کسی میآید

کسی میآید

کسی که در دلش با ماست ، در نفسش با ماست ، در

صدایش با ماست

 

 

کسی که آمدنش  را

نمیشود گرفت

و دستبند زد و به زندان انداخت

کسی که زیر درختهای  کهنه ی  یحیی بچه کرده است

و روز به  روز

 بزرگ  میشود،  بزرگ میشود

کسی که از باران ، از صدای شرشر باران ، از میان پچ و پچ

گلهای اطلسی

 

کسی که از آسمان توپخانه در شب آتش بازی میآید

و سفره را میندازد

و نان را قسمت میکند

و پپسی را قسمت میکند

و باغ ملی را قسمت میکند

و شربت سیاه سرفه را قسمت میکند

و روز اسم نویسی را قسمت میکند

و نمره ی مریضخانه را قسمت میکند

و چکمه های لاستیکی را قسمت میکند

و سینمای فردین را قسمت میکند

درختهای دختر سید جواد را قسمت میکند

و هرچه را که باد کرده باشد  قسمت میکند

و سهم ما را میدهد

من خواب دیده ام ...


(فروغ)


برف و نیما

    نظر

برف عین پنبه، عین آه‌های پراکنده‌ی سفید، عین نفس نرم جبرئیل، تکه تکه از آسمان ببارد و استادِ صبح شنبه نیامده باشد و تو توی تالار پژوهش دنبال کتابِ خوب بگردی که این یکی دو ساعت را باهاش سر کنی. همین!
                                                          ***
آه نیما! من از اول هم آمدم تالار پژوهش که دنبال نامه‌های تو بگردم. دنبالِ«به عالیه‌ی نجیب و عزیزم»، دنبالِ «به مادر محترمم»، «به بهجت کوچولویم». آمده بودم دنبال این‌ها بگردم. آه نیما! امروز فهمیدم چقدر اخلاق ِ نچسبِ افتضاح من به تو رفته است. چقدر مردم گریزی و تشویش افکار کبود-کبودم به تو رفته است. آه نیما! تو با همین اخلاق گندت هم قشنگی. بس که شاعری! نوشته بودی توی مطبخ یا موقع شستن لباس بچه ها به شعر فکر می‌کنی. نوشته بودی حالت از آدم‌ها به هم می‌خورد و فقط با طبیعت کیف می کنی. آه نیما. هنوز هم دیوانه شبیه تو پیدا می‌شود؟ کجای دنیاست؟ چه شکلی ست؟ زبانش چیست؟ آه نیما! زبانش هرچه باشد، زبان شعر و نقاشی ست لابد. من امروز از بس گریه نکردم توی بهت و خلسه فرو رفته بودم و پله های سرد دانشکده را هی بالا و پایین می‌رفتم. هی بین کلاس ها بر می‌گشتم که بقیه‌ی نامه های تو را بخوانم. آن نثر عجیب و غریب تو که از زمین و زمان شاکی بود را دوست داشتم. آن درد دل های تو که می‌خواست از تمام منافذش فحش بتراود را دوست داشتم. نیمای بداخلاق! آه نیمای بداخلاق! کاری به هیچ چیز و همه چیز ندارم، اما در تو یک دیوانه‌ی مردم گریزِ وحشیِ شاعر وجود داشت که دل مرا با برف‌های پنبه‌ایِ امروز آب کرد. دل مرا آب کرد. آه نیما!