امید از حق نباید بریدن
امید از حق نباید بریدن. امید سر راه ایمنی است. اگر در راه نمیروی باری سر راه نگاه دار. مگو که کژیها کردم. تو راستی را پیش گیر. هیچ کژی نماند، راستی همچون عصای موسی است، آن کژیها همچون سحرهاست، چون راستی بیاید همه را بخورد. اگر بدی کردهای با خود کردهای، جفای تو به وی کجا رسد؟
مرغی که بر آن کوه نشست و برخاست/ بنگر که درآن کوه چه افزود و چه کاست؟(فیه ما فیه)
اگر بدی کردهای با خود کردهای، جفای تو به وی کجا رسد؟ هیچ جا. مداد را میگذارم توی جامدادی روی میز و فکر میکنم کاش زودتر میز تحریرم را میآوردم توی هال. هندزفری را توی گوشم محکم میکنم: سیدی، غیبتک نفت رقادی... توی مرکز تکیه دادم به دیوار و گفتم خدای من خدای غفار و مهربانیست. حتی شبی که سه دقیقه در قیامت خوانده باشم. آقا مصطفا گفت من به خدای زهرا خانوم ایمان دارم. خندیدم. اما واقعیت آن بود که من مجبور بودم خدای بخشنده ای داشته باشم، من مجبور بودم چون دستهام از همهی آدمهای دور و برم خالیتر بود. چون بار روی دوشم از همه سنگینتر. اما امشب مولوی گفت... امید از حق نباید بریدن. امید از خدای کبوترها. خدای گنجشکها. خدای جیکجیک. خدای پیشی ها! خدای چشم چشم، خدای آقا. خدای اولین و تازه ترین کلماتی که کوثر این روزها به زبان می آورد. آقا گفت امید. من خودم را بین خیل خوبان امیدوار جا میدهم امشب. من امشب که دراز کشیده ام با چشمهای نیمه باز جلوی تلوزیون، امشب که دلم برای احیاهای مسجد امیر تنگ شده و برای حاج آقا علوی. من امشب با بغضهای آماده ام فقط از تو خواستم مثل هر سال، مثل هر روز، مثل همیشه، که: هرچند ما بدیم تو ما را بدان مگیر... امید از حق نباید بریدن... مگو که کژیها کردم... اگر کژی کرده ای همه با خود کرده ای، جفای تو به وی کجا رسد...
***
پس با ایشان در بازار هایشان رفت و آمد کند و در مجالسشان بر فرشهای ایشان پا گزارد و ایشان او را نشناسند تا هنگامی که خداوند اذن دهد که خود را معرفی کند، چنان که یوسف چند روز با برادران خود چنین بود...
توی خیابان دنبال صورت تو میگردم... نگاهم پشت سر آدمهایی که شبیه تواند کش میآید...نگاهم پشت سر آدمهایی که شبیه تواند جاری میشود...نگاهم پشت سر آدمهایی که شبیه تواند میمیرد ...
تو اصلا چه شکلی هستی؟ ای مهدی فاطمه...