خیلی بدی
به پولی گفتم خیلی بدی. گفتم چقدر اذیتم کردی، چقدر اذیتم میکنی و خودت بیخبر و بیخیال مشغول زندگیتی! بی من. و هیچ حواست نیست که جای خالی من چقدر درد دارد. هیچ حواست نیست. وگرنه من آدمی بودم که میشد همهی دغدغههای دنیا را با شعرها و انگشتهاش فراموش کرد. از خودم تعریف میکنم؟ باشد. تو که میدانی من از اولش هم مغرور بودم. شکایتهایی را که از تو دارم به آیینه و به پولی بیچاره میگویم. به پولی میگویم چون قد هزار سال خاطرهی مشترک داریم، چون روسری هردویمان شبیه هم است، چون باهم بزرگ شدیم و فکر میکنم هرچه قدر هم دور باشیم حرفهای هم را خوب میفهمیم.
عین بچهها، عین برادلی چاکرزِ کلاس نگارش پا به زمین میکوبم و فریاد میزنم که ازت متنفرم! که خیلی بدی! که به جشن تولد نمیروم و تکلیفهام را انجام نمیدهم و درسم را نمیخوانم! میفهمی؟ پا میکوبم و فریاد میزنم.