سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

گنگیه قاآنی

    نظر

پیرکی لال سحرگاه به طفلی الکن

می شنیدم که همی راند بدین نوع سخن:

کای زِ زُلفت صُ صُ صُبحم شا شا شام تاریک

وی ز چِهرت شا شا شامم صُ صُ صُبح روشن

تِ تِ تِریاکیم و بی شَ شَ شَهد لَ لَبت

صَ صَ صَبر و تا تا تابم بِرَ رَفت از تَ تَ تَن

طفل گفتا: مَ مَ مَن را تُ تُو تقلید مکن

گُ گُ گُم شو زِ بَرم ای کَ کَ کَمتر زِ زَ زَن

می می خواهی مُ مُ مُشتی به کَ کَلّت بزنم

که بیفتد مَ مَ مَغزت می میان دَ دَهن

پیر گفتا که وَ وَلله مَ مَعلوم است این

که بِزادَم من بیچاره زِ مادر الکن

مَ مَ مَن هم گُ گُ گُنگم مِ مِثل تُ تُ تُو

تُ تُ تُو هم گُ گُ گُنگی مِ مِ مِثل مَ مَ مَن

 

 

قاآنی


گل سرخ !

    نظر

صبح ، کنار چکیدن ساده ی شبنم که نشسته بودم ، صدای شکستن بغض یک گلبرگ گل سرخ را شنیدم، دلم سوخت.
حالا، دلم را پهن کرده ام روی تخت و دارم فوتش می کنم و بهش پماد سوختگی می مالم . طفلک دل من و طفلک تر ، گل سرخ!


دریاب !

    نظر

 

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید

داستان غم پنهانی من گوش کنید

قصه بی سر و سامانی من گوش کنید

گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید

شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی؟

سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی؟

 

روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم

ساکن کوی بت عربده جویی بودیم

عقل و دین باخته دیوانه رویی بودیم

بسته سلسله سلسله مویی بودیم

کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود

یک گرفتار از این جمله که هستند نبود



نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت

سنبل پر شکنش هیچ گرفتار نداشت

اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت

یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت

اول آنکس که خریدار شدش من بودم

باعث گرمی بازار شدش من بودم


عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او

داد رسوایی من شهرت زیبایی او

بس که دادم همه جا شرح دلارایی او

شهر پر گشت ز غوغای تماشایی او

این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد

کی سر برگ من بی سروسامان دارد



چاره اینست و ندارم به از این رای دگر

که دهم جای دگر دل به دل آرای دگر

چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر

بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر

بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود

من بر این هستم و البته چنین خواهد بود



پیش او یار نو و یار کهن هردو یکی ست

حرمت مدعی و حرمت من هردو یکی ست

قول زاغ و غزل مرغ چمن هردو یکی ست

نغمه بلبل و غوغای زغن هر دو یکی ست

این ندانسته که قدر همه یکسان نبود

زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود



چون چنین است پی کار دگر باشم به

چند روزی پی دلدار دگر باشم به

عندلیب گل رخسار دگر باشم به

مرغ خوش نغمه گلزار دگر باشم به

نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش

سازم از تازه جوانان چمن ممتازش

 

آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست

میتوان یافت که بر دل ز منش یاری هست

از من و بندگی من اگر اشعاری هست

بفروشد که به هر گوشه خریداری هست

به وفاداری من نیست در این شهر کسی

بنده ای همچو مرا هست خریدار بسی

 

مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است

راه صد بادیه درد بریدیم بس است

قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است

اول و آخر این مرحله دیدیم بس است

بعد از این ما و سر کوی دل آرای دگر

با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر

 

تو مپندار که مهر از دل محزون نرود

آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود

وین محبت به صد افسانه و افسون نرود

چه گمان غلط است این برود چون نرود

چند کس از تو و یاران تو آزرده شود

دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود

 

ای پسر چند به کام دگرانت بینم

سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم

مایه عیش مدام دگرانت بینم

ساقی مجلس عام دگرانت بینم

تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند

چه هوسها که ندارند هوسناکی چند

 

یار این طایفه خانه برانداز مباش

از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش

میشوی شهره به این فرقه هم آواز مباش

غافل از لعب حریفان دغا* باز مباش

به که مشغول به این شغل نسازی خود را

این نه کاری ست مبادا که ببازی خود را

 

در کمین تو بسی عیب شماران هستند

سینه پر درد ز تو کینه گذاران هستند

داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند

غرض اینست که در قصد تو یاران هستند

باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری

واقف کشَی خود باش که پایی نخوری

 

گرچه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت

وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت

شد دل آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت

با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت

حاش لله که وفای تو فراموش کند

سخن مصلحت آمیز کسان گوش کند

                                                            وحشی بافقی


آیینه

    نظر

دراز می کشم رو خنکیِ علف. رو به سیاهیِ شب ،رو به سوسوی ستاره.
آمده ام آینه ام را بشکنم ، که تو هزار بار تکرار شوی.
یک تکه اش هم برای من کافیست. خیالِ خام بود که فقط مالِ خودم باشی، همین !



پنهان

    نظر

برای صدمین بار به خودم یادآوری می کنم که فردا از ماه نوش بخواهم شیطنت در تلفظ شینت را برایم بخواند تا حالم جا بیاید و برای همه ی همه ی روز انرژی بگیرم .
فردا، یادم می رود.
چیز های زیاد دیگری را هم فراموش می کنم . مثلا این که شبی شش بار جلوی آیینه با لحن حماسی ، شاهِ شمشاد قدان بخوانم و صفا کنم و بعد، از یکی بپرسم که چرا "شاهِ شمشاد قدان ِ" حافظ، بیشتر از خواندن شاهنامه، روحیه ی  غرور و جنگاوری ام را بر می انگیزد؟  
یا مثلا هر بار که می رویم بیرون ، یادم می رود رسوای زمانه را- که بچه ها روز تولدم بهم دادند- بردارم و بگذارم تو ماشین تا اهل بیتم ، اصل شعری را که یک بند تو خانه با چهچه می خوانم بشنوند .  
چیز های زیاد دیگری را هم فراموش می کنم .
مثلا این که مواظب انار های خشک ِ آویزان به درِ کمدم باشم که نشکنند و لااقل تا وقتی که او برای اولین بار به اتاقم بیاید، سالم نگه شان دارم.
یا مثلا هر وقت دلم بی جهت می گیرد ، یادم می رود که  ناسلامتی شاعرم ( مثلا) ، و دیوانه ها برای خراب شدن حال و حالت شان دلیلی ندارند. برای همین هی از خودم می پرسم چمه ؟ دردم چیه؟ و به عبارت دقیق تر چه مرگمه ؟ آخرش هم ناکام می روم سر خودم را با کتابی ، کوفتی، کپکی، کتلتی و یا کبابی گرم می کنم بلکه خوب شود حال بیچاره ی درمانده ی دلم و ، نمی شود. عوضش از واج آراییِ بی معنایی ای که ساخته ام کلی کیف می کنم و احمقانه به صفحه ی مانیتور لبخند می زنم .
من چیز های زیادی را فراموش می کنم .
مثلا طعم عطری که تابستانِ هیجان انگیز هشتاد هشت تو راهروی خلوت راهنمایی جاری شده بود را یادم رفته ، یا شعری را که بارها و بارها برای خواندن در صبحگاه تمرین کردم و نخواندم ، یادم رفته .
اصلا من آدم فراموشکاری هستم . چون هر بار یادم می رود به خودم قول داده ام عاشقانه ننویسم ، انگشت هایم یواش یواش حواس شان پرت می شود و دکمه های کیبرد را یک جوری فشار می دهند که آخر سر یک نوشته ی رمانتیک ادبی حاصل شود و من این روز ها از خواندن متن های عاشقانه ی خودم خجالت می کشم . دلم می خواهد همه ی همه ی شان را برای خودم نگه دارم و از چشم هر غریبه و آشنایی پنهان کنم . همین، پنهان کنم.


ع ا ش و ر ا

    نظر


لعنت بر این فاصله ی چهارده قرنه، که ما را از شنیدن صوت قرآن تو بر فراز نی محروم کرد.. امام غریب! تو خود این پرده ها را پاره کن. این حجاب ها را بردار و این فاصله ها را بشکن. سینه های سوخته ی مان را شفا بده و قفل از قلب های غافل مان بگشا. نفس مسیحاییت را به کوریِ چشم های مان بِدَم، که خورشید صورتت را بر فراز نی به تماشا بنشینیم و با بانوان حرم زار بزنیم.

همین نسیمی که از لا به لای موهای تو عبور می کند و عطر سیب را از بالای نی بر صورت دنیا می پاشد ، کافیست تا عالمی را برای همیشه آشفته ی تو گرداند. ان لقتل الحسین حرارة فی قلوب المؤمنین، لاتبرد ابدا ...

سلام بر اعضاء قطعه قطعه شده ...


زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت ...

    نظر

یا دهر اف لک من خلیلی
کم لک بالإشراق والأصیلی

من طـالب بـحقه قتیلی
والدهر لا یـقنـع بالبدیلی

وکل حـیّ سالک سبـیلی
ما أقرب الوعد من الرحیلی

وإنما الامر الى جلیلی...

 

سلسله ی موی دوست ، حلقه ی دام بلاست
هر که در این حلقه نیست ، فارغ ازین ماجراست ...


دور

    نظر

دارم عین دیوانه های تب زده دور تصویر خیالی تو می گردم . الهی دورت بگردم ، کجایی ؟! من گریه ام بند نمی آید،شب تولدی! 


الهی!

    نظر

الهی ، الی من تکلنی؟
الی قریب فیقطعنی ؟
ام الی بعید فیتجهمنی؟
ام الی المستضعفین لی؟
و انت ربی.انت ربی، خدا ! خدای من !
گر به تو افتدم نظر ، چهره به چهره ، رو به رو ...

نوشته بود: هر دلی روزنه ای به سوی خداوند است . اگر اندوهناک شود ، اگر به شدت اندوهناک شود.
ببین خدا ! دل خراب من ازین خراب تر ، نمی شود...

 بعد نوشت : نترس ، چیزی نبود . بغض من بود فقط . که شکست ...