خاطر
یکی بیاید ناز قلم مرا بکشد و ازش بپرسد :
چرا این همه غمگین می نویسی ؟ چرا جوهرت خونی شده ؟...
یکی بیاید ناز قلم مرا بکشد و ازش بپرسد :
چرا این همه غمگین می نویسی ؟ چرا جوهرت خونی شده ؟...
آرزو کردم ، یکی بیاید حلقه ی دلم را ببندد به پنجره فولاد تو .
دلم خواست دلم را شفا بدهید آقا !
هنوز از حسرت آرزوی بر آورده نشده ام ، آه نکشیده بودم ،
که صدای نقاره از تو قلبم بلند شد ...
چه مهربانید شما ؛
همین است که رئوف صدای تان می زنند ...
مشت می کوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها
من دچار خفقانم خفقان
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم
آی
با شما هستم
این در ها را باز کنید
من به دنبال فضایی می گردم
لب بامی
سر کوهی دل صحرایی
که در آنجا نفسی تازه کنم
آه می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد
من به فریاد همانند کسی
که نیازی به تنفس دارد
مشت می کوبد بر در
پنجه می ساید بر پنجره ها
محتاجم
من هوارم را سر خواهم داد
چاره درد مرا باید این داد کند
از شما خفته ی چند
چه کسی می آید با من فریاد کند؟
(فرقی ندارد شاعرش کیست ، مهم اینست که حرف دل من است.)
بچه ها ؟ چه کسی می آید با من فریاد کند ؟
من به فریاد همانند کسی ، که نیازی به تنفس دارد، محتاجم ...
بچه ها ؟ ... با شمام بچه ها ...
دیشب هق هق گریه هام یک دفعه خاموش شد .
امروز صبح ، از خواب که بیدار شدم و پتو را از روی خودم کنار زدم ،
دیدم مرده ام ...