سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

روان پریش!

    نظر

جمعه : گاهی می شود، آدم آن قدر خسته است که اصلا خوابش نمی برد. چشم هایش می سوزد و دو طرف سرش تیر می کشد،اما خوابش نمی برد .

شنبه: خواب دیدم گریه کرده ای . من چشم هات را برداشته ام، با همه ی همه ی قدرتم چلانده ام ، بعد پهن کرده ام رو شوفاژ اتاق و دراز کشیده ام تا خشک شود.

یک شنبه : می افتم به جان در کمد، با مداد رنگی . به انار های اتاقم یکی دیگر اضافه می شود.می خوانم :
من اناری را می کنم دانه، به دل می گویم:
خوب بود این مردم
دانه های دلشان پیدا بود
می پرد در چشمم آب انار :
 اشک می ریزم.

دوشنبه : گاهی ، هزار بار هم که بخندی ، بوی داغ اندوه از توی دهنت پرت می شود تو صورت طرف مقابل ! نخند پس!


سه شنبه :هیچ کس تو مدرسه نیست. هوا هم کبود شده .هی حس می کنم یکی دارد بالای پله ها راه می رود. یکی که من نمی بینمش . می ترسم. می روم می نشینم وسط حیاط و خیره می شوم به صفحه ی موبایل.
 یکی اما، بالای پله ها جا می ماند .

چهارشنبه:خواب. فقط خواب.

پنج شنبه :
از اینجا تا آخرِ شب‌ هزار تا نقطه‌چین‌ بذار !

 

                                Click to back

 


شب نوشت

    نظر


یکی از آرزوهای من این است که تو گرگ و میشِ سوزناکِ یک زمستانِ دورافتاده ، بالای یک تپه ی بلند بایستم و همین جور که باد دارد موها و پیراهن بلندم را وحشیانه تاب می دهد ، با لحنی کوبنده فریاد بزنم   :
... و این منم  !
زنی تنها
در آستانه ی فصلی سرد .

یکی دیگر از آرزوهایم این است که سر کلاس زبان فارسی، ازم درباره ی زمان فعل و نوع صفت و حرف ربطِ جمله ای  سوال کنند ، بعد من با طمانینه از جام بلند شوم، دستی به ریش های بلندم بکشم و با صدایی که شبیه صدای وحید جلیلوند ، یا مثلا آقاسی ، یا چه میدونم ... خسرو شکیبایی ست ، بخوانم :
شما چه بشنوید و چه بازارِ مسگران،
باز همه‌ی کلمات راه خانه‌ی مرا می‌دانند.
من اصلا از فعل ماضی مطلق می‌ترسم
من درقید صفتی ساده از طوایف عاطفه‌ام،
و حروف ربط را در کوچه‌ای نیافته‌ام
که از هر مگر مرا در اگری دیگر نظاره کنند

یکی دیگر از آرزوهایم این است که یک روز پاییزی که عین عاشق پیشه های توی فیلم ها و قصه ها ، دارم برگ های
نارنجی زیر پام را –خرچ!- خرد می کنم ، یکی بیاید جلوم را بگیرد و با ذوق بگوید شما
همان شاعری نیستید که "اندوه و من و شکنجه هاتون ، خاتون!" را سروده ؟ بعد من عین شاعر های واقعی
حکیمانه سر تکان بدهم و بگویم :
"نه . من شاعر نیستم
!
 چشم او  شعر،
چشم او شاعر است.
من دزد شعرهای چشم او هستم...
"

بعد انگار که اتفاقی نیفتاده، به راهم ادامه بدهم و باز با هر قدم: خرچ !
(سکانس رمانتیکی ست !)
بعد نوشت: حقیقتش گاهی بدجور احساس می کنم که  به روحانیت هر چی شاعر و عاشق است ، گند زده ام. با راه رفتنم ، با حرف زدنم ، با خندیدنم ، با گریه کردنم ، با نگاه کردنم ، بانگاه نکردنم ...
تناقض خنده های تا بناگوش من و لبخند های نجیب عاشقای توی داستان ها ، حالم را خراب می کند. سکوتِ مقدس عالم عشق و عاشقی را، با کلماتِ غیر شاعرانه ی نامربوطم،و صدای نخراشیده ام خراب می کنم ... هر بار یادم می افتدکه : "آن را که خبر شد خبری باز نیامد" ، دلم می خواهد تا آخر عمر لب هایم را به هم بدوزم و بعد با خیال آسوده برای ابد ، خفه شوم .


خودت که می دانی ، من ساده ام .


... و چشمت می به می خواران !

    نظر

گوشه ی تقویم می نویسم :

صغری: گر دست دهد خاک کف پای نگارم(مقدم) ، بر لوح بصر خط غباری بنگارم (تالی)
کبری : لکن امروز، خاک کف پای نگارم دست داد.(وضع مقدم)
 
نتیجه : پس بر لوح بصر خط غباری نگاشته ام.

 

رفع این مقدم ، و وضع این تالی...عقیم نیست.

لبت شکر به مستان داد و چشمت می به میخواران...

کبوتر بالهایش را بااااز می کند و از بالای سرم رد می شود . من خوابم می برد.


ه ذ ی ا ن

    نظر

همین طور که کله ام را فرو برده ام تو کتاب و دارم ادای بقیه ی بچه هایی را که مشغول خواندن عربی اند ، در می آورم ، خودم را می کشانم پشت پرده ی نماز خانه و ترجیح می دهم به جای خواندن جزوه های قواعد پارسال ، تکیه بدهم به دیوار و به حرف های خانوم شریفی گوش بدهم ، که دارد تو کلاس بغل درس می دهد.
 دارد درباره ی انتخاب اسم برای شعر توضیح می دهد.می گوید اسم شعر، نباید طولانی باشد. نباید یک مصرع را به عنوان اسم شعر انتخاب کنیم، بی سلیقگی ست ... مثلا نگوییم "لب نرم و سخن سرد، تناقض دارد !"...نگوییم :"میان گریه خندیدن عزیزم عالمی دارد " ... نگوییم : "دوای تلخ غمت را بریز در جامم" ...نگوییم !
  هوس سرودن یک شعر تازه ی داغ به سرم می افتد و عین کرم خاکی به خودم می پیچم .سوز سرمایی که از زیر پنجره عین سوزن مغز استخوان قوزک داخلی و خارجی پام را سوراخ می کند، باعث می شود کاپشنی را که عین جنازه وسط نماز خانه ولو شده، دزدکی بقاپم و توش مچاله شوم. بعد، با دست های منجمد گوشه ی جزوه ام بنویسم :
           ما را همه از کنار خود می رانند
           با طعنه و بی حوصلگی می خوانند
نگاهی بیندازم به ساعتم و ادامه بدهم :
          مات گذر کند دقایق شده ایم
          مجرم که نبوده ایم ، عاشق شده ایم
         عاشق که شوی ترانه ات می میرد
         با هر نفسی بهانه ات می گیرد
         مفعول مفاعلن فعولن فعلن
         مفعول مفاعلن فعولن فعلن
 بعد زنگ بخورد و من بی آن که بدانم وزنی که از خودم در آورده ام درست است یا نه، از نماز خانه بیرون بیایم .

بعد نوشت : اولین پست وبلاگم را که می بینم : مرداد 1387 ، می فهمم پیر شده ام. بیخود نیست چشم هام از نگاه کردن به صفحه ی مانیتور دردشان می گیرد .  
بعد نوشت ثانی : این دنیای کوفتی هم که تموم نشد. خدا ؟ واقعا حوصله ت سر نمی ره ؟! من جای تو بودم دو طرف سفره ی زمین را می گرفتم و حسابی می تکاندم . بعد یک نفس عمیق می کشیدم و می گفتم : آخیش.
رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست...
بعد نوشت ثالث : حالم خوب نیست. برای باور این اتفاق ِ تدریجی ، کافیست سرت را بچسبانی به سینه ام . دارد خودش را به کشتن می دهد . لعنت بر من!
من فقط یک سماع ابدی می خواهم ، چیز زیادی ست؟