سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

شب نوشت

    نظر


یکی از آرزوهای من این است که تو گرگ و میشِ سوزناکِ یک زمستانِ دورافتاده ، بالای یک تپه ی بلند بایستم و همین جور که باد دارد موها و پیراهن بلندم را وحشیانه تاب می دهد ، با لحنی کوبنده فریاد بزنم   :
... و این منم  !
زنی تنها
در آستانه ی فصلی سرد .

یکی دیگر از آرزوهایم این است که سر کلاس زبان فارسی، ازم درباره ی زمان فعل و نوع صفت و حرف ربطِ جمله ای  سوال کنند ، بعد من با طمانینه از جام بلند شوم، دستی به ریش های بلندم بکشم و با صدایی که شبیه صدای وحید جلیلوند ، یا مثلا آقاسی ، یا چه میدونم ... خسرو شکیبایی ست ، بخوانم :
شما چه بشنوید و چه بازارِ مسگران،
باز همه‌ی کلمات راه خانه‌ی مرا می‌دانند.
من اصلا از فعل ماضی مطلق می‌ترسم
من درقید صفتی ساده از طوایف عاطفه‌ام،
و حروف ربط را در کوچه‌ای نیافته‌ام
که از هر مگر مرا در اگری دیگر نظاره کنند

یکی دیگر از آرزوهایم این است که یک روز پاییزی که عین عاشق پیشه های توی فیلم ها و قصه ها ، دارم برگ های
نارنجی زیر پام را –خرچ!- خرد می کنم ، یکی بیاید جلوم را بگیرد و با ذوق بگوید شما
همان شاعری نیستید که "اندوه و من و شکنجه هاتون ، خاتون!" را سروده ؟ بعد من عین شاعر های واقعی
حکیمانه سر تکان بدهم و بگویم :
"نه . من شاعر نیستم
!
 چشم او  شعر،
چشم او شاعر است.
من دزد شعرهای چشم او هستم...
"

بعد انگار که اتفاقی نیفتاده، به راهم ادامه بدهم و باز با هر قدم: خرچ !
(سکانس رمانتیکی ست !)
بعد نوشت: حقیقتش گاهی بدجور احساس می کنم که  به روحانیت هر چی شاعر و عاشق است ، گند زده ام. با راه رفتنم ، با حرف زدنم ، با خندیدنم ، با گریه کردنم ، با نگاه کردنم ، بانگاه نکردنم ...
تناقض خنده های تا بناگوش من و لبخند های نجیب عاشقای توی داستان ها ، حالم را خراب می کند. سکوتِ مقدس عالم عشق و عاشقی را، با کلماتِ غیر شاعرانه ی نامربوطم،و صدای نخراشیده ام خراب می کنم ... هر بار یادم می افتدکه : "آن را که خبر شد خبری باز نیامد" ، دلم می خواهد تا آخر عمر لب هایم را به هم بدوزم و بعد با خیال آسوده برای ابد ، خفه شوم .


خودت که می دانی ، من ساده ام .