سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

شکنجه

    نظر

 

مشق امشب : شکنجه بیشتر از این؟ که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد ، به دیگران بدهند ...

سوگند به شب ! که تا خود صبح این شعر خانمان سوز را که ماه ها پیش ، همین فلفل نازنین خودمان ، برایم فرستاده بود ،با تسبیح تو تکرار می کنم . یا نه اصلا ، با صلوات شماری که زینب از مشهد برام خریده بود ... همان مشهدی که به خاطرش یک پنج شنبه ی کذایی را پیچاند و ما را میان پروژه های مضحک کلیشه ای بچه ها تنها گذاشت.
سوگند به ماه! که تا خود صبح به پای بیتی گریه می کنم ، که در سخت ترین و تلخ ترین ثانیه هام ، همین فلفل نازنین خودمان ...
سوگند به ابر! که امشب گرفت و نگذاشت چشم ما به جمال ستاره روشن شود . که منِ شاعرِ خواب آلوده ، شکسته ام .
به دیوان بادکرده ی خودم پوز خند می زنم ، به پست های طفلکیِ وبلاگم می خندم ، به حسینِ خفته یِ روی تختم غیطه می خورم ، به نور زننده ی صفحه ی مانیتور نگاه می کنم ، و تا خود صبح این شعر خانمان سوز را که ماه ها پیش ... هی فلفل ! تو با من چه می کنی؟
یک بار نگفتم آن دستمال کاغذی بیچاره را از جلوی چشم هام بردار ؟ اشک هام تحریک می شوند... خب گناه دارند این نازک نارنجی های بخت برگشته که یک قطره گریه هم حسابی خرد و خاک شیر شان می کند .
ببین نازنین ! بیا از چیز های دیگر حرف بزنیم . از ترانه ای که هنوز به دنیا نیامده و از بغضی که هنوز نشکسته است.
نه ، الآن وقتش نیست . خوابت می آید ، فردا صبح که پا شدی، من پشت میز دارم بیتی را که دکتر برایم تجویز کرده رو نویسی می کنم. خبرم کن تا بقیه اش را برات بگویم.
بعد نوشت: این یک تند نوشته ی همین جوری بود که هر چی بچلانیش هیچی ازش در نمی آید . پس هی ایراد نگیر به نافرمی اندام و چلاقی رفتار و چرندی کلماتش . این چیز ها را ، می فهمی که ؟!
گمان نکنم اما ...
:(


رجل است .

    نظر

در قرآن اسم بعضی پیامبران آمده است ؛ اسم بعضی غیر پیامبران هم ،چه صالح و چه طالَح آمده است ... این صلحا عاشق حضرت باری هستند.اما حضرت حق ، بعضی را خودش هم عاشق است ...عاشقی خدا توفیر دارد با عاشقی ما ..خدا عاشقی است که حتی دوست ندارد ، اسم معشوقـ ش را کسی بداند ... به او می گوید : رجل! همین ...مرد!...همین ... می فرماید و جاء من اقصی المدینه رجل یسعی...جای دیگر می فرماید و جاء من اقصی المدینه یسعی، یعنی این دو تا رجل با هم فرق می کنند ... هر دو از دور، از بیرون آبادی ، دوان دوان می آیند ...اما اسم شان را حضرت حق نمی آورد ... یکی می آید موسای نبی را نجات دهد ... قوم بنی اسرائیل را در اصل نجات می دهد ... دیگری هم قومی را از عذاب نجات می دهد ... اسمش چیست؟اسم شان چیست ؟نمی دانیم ... رجل است ...معشوق حضرت حق است ... اسم معشوق را که جار نمی زنند ... حضرت حق ، عاشق کسی اگر شد ، پنهانش می کند ... کاش پیش حضرت حق ، اسم نداشتیم ، اما مرد بودیم ... طوبا للغربا!

پای منبر همه می گویند : حق، حق !
 مستمع اگر مستمع باشد ، به جای حق ، حق گفتن در میان هق هق گریه ی سید گلپا ، صدای قیدار،قیدار را می شنود ...

 

                                                                                               بخشی از رمان "قیدار" 


ما هشت نفر بودیم

    نظر

ما هشت نفر بودیم . هشت تا دخترک قد و نیم قد که پنج شنبه ها با مامان های مان می آمدیم بیمارستان و گاهی تو " رختکن " ، گاهی تو " نمازخانه ی بیمارستان" و گاهی تو "اتاق عمل خواهران " تلپ می شدیم . به همین راحتی . آن روز ها ، تا قبل از این که مسوول اتاق عمل عوض شود و ورود بچه ها را ممنوع کند ، ما هشت نفر بودیم . هشت تا دخترک قد و نیم قد که پنج شنبه ها با مامان های مان می آمدیم بیمارستان و گاهی تو " رختکن " ، گاهی تو " نمازخانه ی بیمارستان" و گاهی تو "اتاق عمل خواهران " تلپ می شدیم . به همین راحتی !
-همه ی مان همین جا به دنیا آمدیم .
بعضی وقت ها پشت میز ناهار خوری می نشستیم و با هم نقاشی می کشیدیم . بعضی وقت ها با خودمان خمیر گل چینی و رنگ روغن می آوردیم و عروسک هایی را که راحله- راضیه از خانوم خشت زر یاد گرفته بودند، درست می کردیم . گاهی که تعداد عمل ها زیاد می شد و اتاق خلوت ، ما می افتادیم به جان قندهای مکعبی روی میز و بی خیال ، هر وجه شان را یک رنگ می کردیم !
گاهی شماره ی ماشین ها را یادداشت می کردیم و با هم قرار می گذاشتیم وقتی رسیدیم خانه بهشان زنگ بزنیم !
بزرگتر که شدیم و نوشتن یاد گرفتیم ، یک بند روی موکت های سبز بیمارستان ولو شدیم و اسم فامیل و یه نقطه – بی نقطه و چشمک بازی کردیم .
حوصله مان که سر می رفت از بیمارستان می زدیم بیرون و تو پارک و مهد کودک بغل بیمارستان بازی می کردیم . بعد دوباره بر می گشتیم بالا.
هیچ وقت هم با آسانسور نمی رفتیم ، مثل هشت تا وروجک از پله ها بالا پایین می پریدیم و قطاری-پشت سر هم- از رختکن وارد می شدیم ، راهرو را رد می کردیم و بی سر و صدا ، کاراگاه بازی در می آوردیم و با شیطنت بر می گشتیم سر جای اول مان . نباید تو راهرو ها می پلکیدیم . مثلا آن جا بیمارستان بود ، مهد کودک نبود که !
یک بار از کمد یکی از "خاله ها " ، روپوش گشاد و بلند پرستار ها را کش رفتیم و تن مان کردیم . بعد شروع کردیم رو  پنجه ی پا راه رفتن ؛ که قدمان بلند به نظر برسد مثلا ! می خواستیم ادای بقیه ی پرستار ها را در بیاوریم . می خواستیم سر مسئول بوفه شیره بمالیم و ازش خرید کنیم .

ما هشت نفر بودیم . هشت تا دخترک قد و نیم قد که پنج شنبه ها با مامان های مان می آمدیم بیمارستان و گاهی تو " رختکن " ، گاهی تو " نمازخانه ی بیمارستان" و گاهی تو "اتاق عمل خواهران " تلپ می شدیم . به همین راحتی .
تا سوم دبستان ، مدرسه پنج شنبه ها تعطیل بود و ما می آمدیم بیمارستان . یواش یواش ، ما بزرگ شدیم. سوم دبستان را رد کردیم و دیگر نرفتیم بیمارستان . سال به سال و روز به روز ، تعدادمان کمتر و کمتر شد .
حالا دیگر هیچ کدام مان پنج شنبه ها تو اتاق عمل سر و صدا راه نمی اندازیم . دیگر رو قندها نقاشی نمی کشیم، خمیربازی نمی کنیم، شماره ماشین یادداشت نمی کنیم ،و حتی اگر هم بخواهیم مانتوی خاله ها را بپوشیم ، به تن مان زار نمی زند .
ما هشت نفر بودیم. هشت تا دخترک قد و نیم قد که پنج شنبه ها با مامان های مان می آمدیم بیمارستان و گاهی تو " رختکن " ، گاهی تو " نمازخانه ی بیمارستان" و گاهی تو "اتاق عمل خواهران " تلپ می شدیم . به همین راحتی .حالا ، یکی مان امسال فارغ التحصیل شده ،یکی دیگر رفته پیش دانشگاهی.  دو تا ی مان ازدواج کرده اند . و کوچک ترین مان دارد می رود دوم راهنمایی .
ما هشت نفر بودیم .

ما هشت نفر بودیم

*بعد نوشت اول : این آرامش خانمان سوز بی پدر ارزانی چشم های خودت !
من قدر یک پیاله هیجان می خواهم .

*بعد نوشت دوم : همیشه از تشابه لفظی " ماه عسل " و "ماحصل" در شگفت بوده ام .هر بار دقایقی را صرف آنالیز واژه ی شنیده شده می کنم و برای بار هزارم به روح مخترع خط دعا می فرستم .

*بعد نوشت سوم : حالم خوب نیست . دو پیام آخر صفحه ی پیام رسان- همه ی همه ی تنم را از وحشت می لرزاند. ظهر الفساد فی البر و البحر ... ای نفس ها به فدای کف نعلین شما ! اندکی تند قدم بردارید ... آه .


خسته ام به جان داغدیده ی این همه بغض !

    نظر

 

به پروانه سوگند ، من خسته ام
از این خانه ، کاشانه ، تن ... خسته ام
دلم را رها کن به دست نسیم
 من از پرده و پیرهن، خسته ام

من از حافظ و سعدی و مولوی
من از نرگس مست زن، خسته ام
من از خال و خط و نگاه نگار
من از آهوان ختن خسته ام

من از بلبل مست و جام شراب
من از سروناز و چمن خسته ام
فراهم بکن خنجر و تیغ را
معطل نکن دِ بّزن .... خسته ام...

دو سال است در این قفس مرده ام
بسوزان مرا ... از کفن خسته ام
زمین گیرم ای آسمانی ترین !
مرا از زمینت بکن خسته ام

جراغِ خاموش ، پنجره ی باز ، مانیتور روشن ، پهلوی کبود ، دنده ی دردناک ، و من خسته ای که برای اشک هایم دست می خواهم، نه دست مال .
این بار با این غزل به استقبال شهر تو می آیم . فقط ، جان عزیزت ! بیت آخر را هر شب بعد هر نماز من ، حتی با همین تسبیح من ، سی و سه بار تکرار کن .به همان پروانه ی بیت اول سوگند ، فراموشی بد چیزی ست !  


پرت و پلا نوشته

    نظر

اسم تو را ، مثل قطره های آب – خنک و خواستنی- سر می دهم تو سرسره ی خیالم و مثل ذکرمجربی که دوای این حال و روز من باشد ، هی هی تکرار می کنم .
تو مقدس ترین تمنای این دل کافر مجنونی به خدا ! من از همه ی شهر بت پرست ترم .

- به درک ! گریه کن . اصلا برو بمیر . سزای آدم کافر جهنم است دیگر . برو به جهنم .
بعد من سرم را می اندازم پایین و می روم که دنبال جهنم بگردم .

***
ببین ! لطفا اون دستمال کاغذی را از جلوی چشم های من بردار ، اشک هام تحریک می شوند .

***
امشب برای قلم من سوپ درست کن ، بدجور گلوش درد می کند .
***
از وقتی خودت را تو آیینه ی من نگاه کردی ، دیگر بهش نمی گویم : آیینه !
اول مقابلش تعظیم می کنم، بعد یواش یواش نزدیکش می شوم ، تصویر به جا مانده ی تو را نوازش می کنم و مودبانه برات می خوانم : حضرت آینه هم گر به تو ناظر می شد ، به خداوند قسم یک شبه کافر می شد .
***
کلافه ام . کلافه تر از آن چه فکرش را بکنی . نه مطلع غزلی تو مغز خاک خورده ام غلت می خورد ، نه ترانه ی با حالی که بسرایم و بیشتر از همه –خودم- با خواندنش صفا کنم . از این نوشته های تکه پاره هم که نوشته ام هم هیچ خوشم نمیاد.
دلم می خواهد چشم هام را باز کنم و ببینم امروز هنوز شروع نشده .صبح تمام مدت خیال می کردم رفته ام شمال! زمین را شسته بودند و همه ی حیاط پر از گل و بلبل و درخت و چمن و سبزه بود . هر چی گشتم گل یاس پیدا کنم ، نشد.نبود.
دیروز تو اتوبوس پسر بچه ای کنار دستم ایستاده بود و گل های مریمش را می گرفت جلوی دماغ من .هی هم التماس می کرد: خانوم تو رو خدا گل بخر !
باور کن اگر پول تو کیفم بود می خریدم.چون تقریبا ازعطرش داشتم بیهوش می شدم . دو تا اتود جیزقیل خریده بودم و همه ی مایحتاجم ته کشیده بود. اصلا هم به آن همه پیاده روی و عرق ریختن نمی ارزید . دیشب وایستادم وسط خانه و اعلام کردم اگر این اتود کمتر از پنج سال عمر کند ، همین جا – دقیقا همین جا که ایستاده ام – خودم را دار می زنم . بعد رفتم لم دادم روی مبل و به تصویر دار زدن خودم که همان وسط جامانده بود خیره شدم .
الآن هم اگر ترک دوی نیمه ی شعبان محمود کریمی نبود ، که بنشینم و عین دیوانه ها هی بهش گوش بدم ، به جان خودم عمرا آرام می گرفتم . می نشستم همان جا که خودم را دار زدم ،و زار زار گریه می کردم !
تو میای و همه دردامون دوا میشه و ،
 تو میای و دلا خونه ی خدا می شه و ،
تو میای و همه دنیا با صفا می شه و ،
 تو میای و دلم وا میشه ...


رویا

    نظر

 

روز آخر ، تو کمد همه ی بچه ها ، این شعر را به یادگار گذاشتم :
و من از آن آمده‌ی آسمانی پرسیدم :
تا کی تحملِ این همه؟ !
و او با من به زبانی شگفت سخن گفت:
همه‌ی زخم‌ها
شفا می‌یابند.
همه‌ی آرزوها
برآورده می‌شوند
همه‌ی رویاها
به راه خواهند آمد.

حالا دستم را گذاشته ام زیر چانه ام و خیره نگاه می کنم به نقطه ای که انتهایش نا پیداست.منتظرم ، منتظرم ببینم که کی این رویاهای بغض آور درد آلوده به راه خواهند آمد ...

 

 


آب

    نظر


چه سروده های سوزناکی که توی خیالم برای تو پرورانده ام . خودم تنهایی به پای شان گریه می کنم . تنهایی .
چی بنویسم ؟ همه ی پیشانیم دارد از انتظار و داغ و خستگی آتش می گیرد .
آب!

***
کسی نهیب می زند : شب تولدی ، روضه نمی نویسند!
من اما ...
چند شب ، تنهایی "پدر عشق ، پسر" خوانده باشم و دلم سوخته باشد، خوب است ؟
آقای من! شاهزاده ی جوان! به خدا قسم ، که من عاقبت به خیری را جز در "مستشهدین بین یدیه " شدن نیافته ام. که عشقبازی را جز در جان بازی ندیده ام. که سعادت را جز در جان دادن پیش پای حسین-علیه السلام- نخواسته ام .
برای منِ ، شما همیشه تجلی گاه شیرین ترین آرزو های عالم بوده اید .شما همیشه بزرگترین اسوه ی شهادت پیش پای حضرت دوست .
مگر نه این که اول بار شما به قلب شریعه زدید و برای بچه ها آب آوردید ، برادر زاده ی ساقی !؟
من تشنه ام به خدا ،
آب!