شرمندگی
بین خون و خاک غلت میزنم از شرم و عجز و عشق و اشتیاق... من را بغل کن زیبا... شرمندگی را قطره قطره از چشمهای من پاک کن و بهار در صورتم بپاش...بهار در دهانم بدم... بهار در سینهام بکار... مرا تازه کن... مرا برقصان... مرا بکش! ببین من دارم از شرمندگی این همه خوبی تو دق میکنم...