شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

مداد رنگی

    نظر

همه‌ی آدم‌های توی خیابان و بی‌آرتی دارند به مدادرنگی‌های هزار رنگ من نگاه می‌کنند. من همه‌ش مواظبم که گم نشوند، جا نمانند یا کسی برشان ندارد و ببرد. مواظبم کسی آنها را ندزدد. چون توی این شهر خاکستری و خیابان‌های دودی، فقط مدادرنگی‌های منند که بوی هشت کتاب سهراب می‌دهند و مزه‌ی شاتوت. باید شبی چند رنگشان را تزریق کنم توی رگ‌هام که خون و زندگی در تنم جان بگیرد و برای خندیدن حال و انگیزه داشته باشم.
راستی تهران! یک روز ازت به خدا شکایت می‌برم. از خیابان‌هاییت که نگذاشت شفاف و روشن به ایمان و رنگین‌کمان و مرگ بیندیشیم. از هواییت که نگذاشت بوی خنک برهنگی را استشمام کنیم. از دروغ‌هایی که به ما گفتی و  ما فقط توانستیم به مدادهای رنگی و لاک‌های آبی و روسری‌های سبز پناه ببریم. از بدی و بدآهنگیت، آره از بدآهنگیت،
 تهران!