قرار نبود
دارم از ترس و اضطراب و تردید، خون بالا میآورم و مرگ آغوش بلند آرامش را برای دلشورههایم باز میکند و مرگ، و تصور مرگ افیون باشکوه و زیبایی ست ...
دیگر حتی غزل حتی عرفان حتی خطاطی مرا بلد نیست و تنهایی مرا بلد نیست و تو مرا بلد نیستی. دیگر حتی تو مرا بلد نیستی... باید هدایت بشوم و از درد به خودم بپیچم، باید فروغ بشوم و به ناامیدی خودم معتاد... باید مبادی قدیمیِ بارانخوردهی توی کمد باشم... باید خودم را وسط خودنویسهای خشک شدهی هزار سال پیش مومیایی کنم... قرار نبود من روز به روز ضعیفتر و ترسوتر بشوم... قرار نبود تنهایی اینجور هجوم بیاورد و تو نباشی...