ما بزرگ می شویم...
با حسین نشستهایم داریم از بلاد کفر و از نعمتهایی که دارند حرف میزنیم. از اینکه آمار روابط نامشروعشان خیلی بالاست ولی باران خوب میبارد و هوا خوب است و تکنولوژی در اوج. نشستهایم داریم به اسلام و مسلمین شبهه وارد میکنیم تند و تند، و مامان که رد میشود بهمان چشمغره میرود. خودمان میدانیم میشود شبهههای مان را با مسائلی مثل املاء و استدراج یا هرچیز دیگری توجیه کرد، خودمان بلدیم. اما به هر حال حرفهایی ست که سر دلمان مانده و انگار یکباره مجال فوران یافته. حسین آخرش میگوید:« خب، همهی اینها درست. باران و هوای خوب و تکنولوژی و همهچی دارن. ولی «ابی عبدالله» که ندارن. کربلا که ندارن. هیأتهای هفتگی که ندارن... پس هیچ چی ندارن.» توی دلم قربانشمیروم. به خاطر اینکه زدهاست توی خال! به خاطر اینکه ازین بهتر نمیتوانستیم جواب خودمان را بدهیم. به خاطر اینکه... اصلا تو کی این همه بزرگ شدی؟