او می رود دامن کشان
بی تو انگار رنگ باختهاند:
روسریهای سبز روی سرم،
چشمهایی که از تو لبریزند،
جوهر و خودنویس دور و برم
شهر خاکستریست بعد از تو
زلزله، بغض تلخ تهران است
جای خالیّ رفتنت هر روز
بر تنم تیر میکشد، پسرم!
می روی روی دست اهل محل
قاب عکست به شهر میخندد
میرود روی دست اهل محل
پارههای شرارهی جگرم
بعد تو حال مادرت با هیچ
غزل و قرص و روضه خوب نشد
رفتنت روضهی مجسم بود
بعد تو خاک این جهان به سرم
مرگ در کربلا چه رنگی بود؟
مرگ در کربلا چه عطری داشت؟
کاش من هم درست مثل خودت
بی خداحافظی، رها... بپرم
_او میرود دامنکشان، من زهر تنهایی چشان...
#داغهایی_که_کهنه_نمیشوند.