باید
باید بنشینم پشت این میز قهوهای و جمع و جور، و هزار بار بنویسم دلم برای آن لحظهها تنگ شده. دلم برای آن لحظههای خوش الهام و خواب و کابوس و بیهوشی و جنون و تنهایی تنگ شده. برای بیداریهای خنک و دلهرهآور و عجیب بین الطلوعین که معجونی از خط و شعر و هنر و عشق توی قلب من میجوشید و من با انگشتهای کوچکم مینوشتم و کیف میکردم و میخواستم از آن همه خوشی و غمِ آمیخته در هم بمیرم. از آن همه خوشی و غمِ مسحور کننده.
ای آنچنان لحظهها، از کجایید؟...