برف و نیما
برف عین پنبه، عین آههای پراکندهی سفید، عین نفس نرم جبرئیل، تکه تکه از آسمان ببارد و استادِ صبح شنبه نیامده باشد و تو توی تالار پژوهش دنبال کتابِ خوب بگردی که این یکی دو ساعت را باهاش سر کنی. همین!
***
آه نیما! من از اول هم آمدم تالار پژوهش که دنبال نامههای تو بگردم. دنبالِ«به عالیهی نجیب و عزیزم»، دنبالِ «به مادر محترمم»، «به بهجت کوچولویم». آمده بودم دنبال اینها بگردم. آه نیما! امروز فهمیدم چقدر اخلاق ِ نچسبِ افتضاح من به تو رفته است. چقدر مردم گریزی و تشویش افکار کبود-کبودم به تو رفته است. آه نیما! تو با همین اخلاق گندت هم قشنگی. بس که شاعری! نوشته بودی توی مطبخ یا موقع شستن لباس بچه ها به شعر فکر میکنی. نوشته بودی حالت از آدمها به هم میخورد و فقط با طبیعت کیف می کنی. آه نیما. هنوز هم دیوانه شبیه تو پیدا میشود؟ کجای دنیاست؟ چه شکلی ست؟ زبانش چیست؟ آه نیما! زبانش هرچه باشد، زبان شعر و نقاشی ست لابد. من امروز از بس گریه نکردم توی بهت و خلسه فرو رفته بودم و پله های سرد دانشکده را هی بالا و پایین میرفتم. هی بین کلاس ها بر میگشتم که بقیهی نامه های تو را بخوانم. آن نثر عجیب و غریب تو که از زمین و زمان شاکی بود را دوست داشتم. آن درد دل های تو که میخواست از تمام منافذش فحش بتراود را دوست داشتم. نیمای بداخلاق! آه نیمای بداخلاق! کاری به هیچ چیز و همه چیز ندارم، اما در تو یک دیوانهی مردم گریزِ وحشیِ شاعر وجود داشت که دل مرا با برفهای پنبهایِ امروز آب کرد. دل مرا آب کرد. آه نیما!