سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

شوهر عزیز من

    نظر

دراز کشیده ام روی مبل و پتوی گرمِ سفید_مشکی انداخته ام روی خودم. هالوژن های یکی در میان سقف را هم روشن کرده ام که زیر نورش کتابی را که رفیقم بهم داده بخوانم:شوهر عزیزم. از فریبا کلهر، که وقتی دوازده سالم بود و توی کتابخانه ی مدرسه برایمان حرف زد، حس کرده بودم چقدر دوستش ندارم. بی دلیل. بی جهت. یادم نمی آید ازش چیزی خوانده بودم یا نه، اما در آن لحظه، در کتابخانه ی خوب راهنمایی، وقتی که صندلی ها گرد چیده شده بود و فریبا کلهر داشت لابد از راه های  نویسندگی و چگونه زیبا بنویسیم و این ها حرف می زد، من در کمال خباثتی که می تواند درون یک نوجوان دوازده ساله جوانه بزند، ازش بدم آمده بود! از حرف هاش. ازینکه پشت این حرف های روشمند و منظم، پشت این چهره ی با اعتماد به نفس و مغرور (حتی!) یک نویسنده پنهان شده باشد. به نظرم متناقض می آمد و این بی جهت حالم را بد می کرد. درست مثل احساسی که سالها بعد وقتی تو نمازخانه ی مدرسه ی جدیدم نشسته بودم و در حالیکه به شوفاژ چسبیده بودم، داشتم با بی رغبتی محض به حرف های کلیشه ای بلقیس سلیمانی بیچاره گوش می کردم. و دلم می خواست از آن کلمات و جملاتی که خوب هم بود، بعضا قشنگ هم بود، درست هم بود، کارآمد هم بود و همه چی هم بود، فرار کنم.
درست شبیه حسی که نسبت به خودم داشتم. وقتی که در اولین پنج شنبه ی سال تحصیلی ایستاده بودم روی سکوی کلاس و داشتم برای بچه ها نوشتن و چرا نوشتن و چگونه نوشتن را تشریح می کردم. درست در همان لحظه از خودم بدم آمده بود. احساس انزجار از حرف های تکراری که اتفاقا خیلی هم درست بودند، خیلی هم راهگشا ... و با خودم گفته بودم که نویسنده شدن اتفاقی ست که باید از یک جای عمیق قلب این دخترها فوران کند و بیفتد روی صفحه ی وبلاگ هایشان، یا ورق دفترهایشان، یا پیج های اینستاگرام... و نطق قرای من در باب نوشتن، اینجا، روی سکوی کلاس بچه های اول دبیرستان، مزخرف ترین کاری بود که می شد کرد.
و از خودم بدم آمده بود. شده بودم شبیه بلقیس سلیمانی و فریبا کلهر در حال سخنرانی! و دلم می خواست جای یکی از بچه ها بودم که به بهانه ی آب خوردن مثلا، از کلاس می زند بیرون. و از خزعبلات خودم فرار می کردم.
همه ی این ها، حالا که دارم "شوهر عزیز من" می خوانم به ذهنم می رسد. حالا که دراز کشیده ام روی مبل و پتوی گرم سفید_مشکی انداخته ام روی خودم. "شوهر عزیز من" خوب است. شبیه حس دوازده سالگیم نسبت به نویسنده اش نیست. فقط فکر می کنم نویسنده ها از پشت کتاب هایشان خیلی خواستنی ترند از وقتی که روی سن نمازخانه به سوالات بچه ها در باب چگونه بنویسیم پاسخ می دهند.
بعد صفحه ی صد و یازده کتاب را باز می کنم و دلم می خواهد جای شاهینِ توی کتاب باشم که زودتر از همه توی اتاق خوابش برده...
و نصف شبی، به بلقیس و فریبا و همه و همه ایراد نمی گیرد!

#خواب_رویای_فراموشیهاست
#خواب_را_دریابیم
#که_در_آن_دولت_خاموشیهاست