شهریارا!
بهار گفته بود من برای این که حالِ خوش و حسِ سکرآلودهی شاعری پیدا کنم، شهریار می خوانم... بهار با آن عظمت، شروع شعرش با تو بوده شهریار! ما چرا تو را نخوانیم؟ ما چرا تو را ننوشیم؟ یک کمی از آن همه عاطفه ی محضت به ما هم تزریق کن... یک کمی غزل خواندن و غزل گفتن و غزل شدن را یاد بی سوادی ِ انگشت های یخ کرده ی ما بده. یک کمی از دیوانگی خالص خودت رو صورت های عاقل ما بپاش، شهریار! بلند شو