تولد
اولش با "نم نمه" شروع شد. من توی تاکسی نشسته بودم: خسته، سردرد، سرد. بارانِ بهاری هم زودتر از موعدش باریدن گرفته بود. خدا داشت پشت ابرها آه می کشید. خیابان ها شلوغ بود. یک آهنگ گنگ کشف نشده، داشت خودش را توی گوش من پیدا می کرد. باران داشت پشت پنجره نم نم می گریست و من درگیرِ واژه ی نم نمه بودم. درگیر تفاوتش، لطافتش، آهنگش. " در رستخیز نم نمه های نبودنش" مصرع اولی بود که همزمان با باران پشت پنجره و شلوغی خیابان و بوق تاکسی ها بارید. زیبا بود. دوستش داشتم. همیشه اولین مصرع را، اولین بیت را دوست دارم. جایی خوانده بودم بیت اولِ شعر حاصل الهام است. این نم نمه های نبودن واقعا الهام بود. وحی بود. من در خسته ترین و یخ کرده ترین حالت ممکن- در حالی که سرم را به شیشه ی خیس تاکسی تکیه داده بودم- پیغمبر شده بودم. داشتم در شعر و باران غرق می شدم و کلماتی را که به ذهنم می رسید، توی موبایلم می نوشتم که فرار نکنند. بعدا، بیتهای بعدی را اضافه کردم. اما اصلش همان بیت " رستخیز اشک ها و نم نمه های نبودن تو" بود. خیال پرواز و ربودن هم توی همان تاکسی به سرم زد. بعد هم... بعد هم... " چه حرف ها که درونم نگفته می ماند... خوشا به حال شماها که شاعری بلدید"...
ای شاعران به کار سپید سرودنت
یک شهر بی قرار مکرر شنودنت:
"چشمت خوشست و بر اثر خواب خوشتر است"
با ناز بر لطافتِ بالش غنودنت...
باید دوباره زنده شوند اشکهای من
در رستخیز نمنمههای نبودنت
یک بار در تلاطم شبهای شعر خویش
پرواز میکنم به هوای ربودنت
ای تو صحیفه ی نگشوده، کتاب نو
من دکمه دکمه در تب و تاب گشودنت...