سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

انگشت هایت پیله می بافند

    نظر

کاشکی الان سحر بود. صبح زود بود. من توی بغل طلوع خورشید می نشستم و موهام در طلایی نور خورشید رنگ می گرفت و عاشق می شد. بابای مرتضی می گفت صبح زود، پاشو، وضو بگیر، شعر بگو. بابای مرتضی حتما خیلی خوب معنای شعر و سحر و الهام را می فهمد. خیلی خوب معنای این حرف روزبهان را می فهمد که : یستنشق الارواح نسیم نفحات الوصال فی الاسحار.
کاشکی الآن سحر بود. بوی گل یاس توی اتاق پیچیده بود و حس طراوت و ذوق، در انگشت ها و چشم های من جان می گرفت. کاشکی الآن سحر بود. سحر بود و من در حالی که روحم نسیم نفحات وصال را استنشاق می کرد، با حال سرخوش و باران زده- نه حال داغِ سرماخورده- شعر زیر را می سرودم:

انگشت هایت پیله می بافند، دور تن تنگ غزل هایم
با چشم هایت رنگ و رو دادی، به روح بی رنگ غزل هایم
پروانه های شهر می دانند، پیراهنم ابریشم شعر است
عریان ترین کابوس این شهرم، بی نغمه،بی زنگ غزل هایم
دیوانه ها با مرگ همخانه...دیوانه ها با کوچ هم آغوش...
پیچیده در گوش پرستوها، پژواک آهنگ غزل هایم
من شیشه ی خیس تماشایم، اشکم پر از آیینه ی پاییز
آخر شکستت می دهد ای بغض! بی تابی سنگ غزل هایم
 ای یار! ای یار یگانه ... آه ! ای مهربان تر از کبوتر ها...
پرواز را یادم بده ای مرد ! این روزها تنهای تنهایم...