من می نویسم، پس هستم
کوچک بودم.خیلی کوچک.
یک ظهر گرم بود که دست مامان جوانم،مامان چادری جوانم را گرفته بودم و باهم راه می رفتیم... دست های مامان زیبا بود... کشیده و قشنگ... روشن و خوشبو... مادرانه و بوسیدنی... بوییدنی... دست های مامان یک تکه ماه بود که دست های کوچک دخترکش را گرفته بود. دست های مامان گل یاس بود.
ظریف,زیبا,تماشایی...
به دست های مامان نگاه کردم، گفتم:خوش ب حالت مامان!چه دست های قشنگ روشنی... چه دست های معطری.
مامان نگفت دست های تو هم خوش بوست. نگفت زیباست. نگفت روشن و کشیده است. نگفت...
گفت:عوضش،دست های تو هنرمنده عزیزکم،خیلی هنرمند.
و من در کودکانه ترین روزهای پنج سالگیم در عهدی ناگفته که با دست های مادرم بسته بودم، قول دادم تا همیشه، از انگشت های کوچکم عطر و عصاره ی هنر بتراود ، که : بدان ای پسر! که مردم بی هنر دائم بی سود بود...