ما بزرگ می شویم
نفهمیدم کِی بزرگ شدم، نفهمیدم. وقتی دارم برای نهم ها شعر "هر روز در سکوتِ خیابانِ دوردست" می خوانم، هیچ فکر نمی کنم که من معلم آن هام. که من ایستاده ام روی سکوی کلاس و دارم برای بچه هایی که فقط چند سال کوتاه از من کوچک ترند، معلمی می کنم. توی عوالم خودم سیر می کنم، ذهنم پر می کشد سمت وبلاگ گردی های شیرینِ نوجوانیم و پیدا کردن شعرهای خوب و وبلاگ هایی که خیلی به دست و دلم نزدیک بودند. وبلاگ هایی که انگار پست هایشان را من نوشته بودم، شعرهایشان را من گفته بودم. یادم می آید که آنقدر این شعر را خواندم تا حفظ شدم و فراموشش کرده بودم، تا الآن که ناگهان سر کلاس شاگردهای ناز معصومم باعث شدند این شعر قدیمی یک دفعه توی حافظه ام جان بگیرد و برایشان بخوانم.
آه. من نفهمیدم کی بزرگ شدم. وقتی دارم برای مرتضی خطبه ی متقین را معنا می کنم و ذوق توی دهان و مغزم تیر می کشد، یادم می آید که سال ها پیش بود که ترجمه ی خطبه را توی وبلاگم نوشتم و وای که چه قدر کیف کرده بودم. وای که چقدر کیف کرده بودم. من نفهمیدم کی بزرگ شدم. هنوز هم متقین قدرِ همان روزها حالم را خوب می کند.
وقتی فاطمه بهم پیام می دهد که : منابع را دوست دارم، یاد خودم می افتم. یاد خودم که بعد از اعلام منابع چه ایمیل بلندبالایی به خانوم شریفی زده بودم و از عسلی که توی دلم آب شده بود و قلبی که برای خواندن آن همه "ادبیات" تپیده بود، نوشته بودم...
راستی من کی بزرگ شدم؟ من هنوز همان قدر چهارده ساله ام که شش سال پیش. هنوز همانقدر هیجان زده و عاشق پیشه ام که شش سال پیش. هنوز همانقدر دیوانه و ناآرامم که... شش سال پیش.
آه، این گردش سریع ِ زمین، این لحظه های پایان سال، این روزهای آخر اسفند همیشه حال مرا بد می کند. این عبور ِ چون ابر لحظه ها نگرانم می کند. من در تمام این سالهایی که عین برق گذشت، هرچند فارغ التحصیل شدم و ازدواج کردم و قد کشیدم، اما باور کن که هیچ فرق نکردم. هیچ بزرگ نشدم. فقط بیشتر و بیشتر از گذر سریع عمر و پیر شدن تندِ آدم ها و نزدیک شدن به لحظه ی مرگِ خودم ترسیدم، درحالیکه دست هام خالی و خالی تر می شد و آرزوهام بلند و بلند تر.
همین.