کم اطیل النظر و القوم لایرجعون؟
کنزا مخفیای من! خدای عرفان حلاج و حافظ! خدای عین القضات، خدای سوانح العشاق... خدای من!خدای تکیه گاهِ و خدای آرامش من!
سالها پیش، وقتی نوشتم که دلم میخواهد تو دستهای قادرت را زیر گردن و زانوان من ببری و مرا که خسته و مرده ام، از روی زمین بلند کنی، پیشانی داغم را ببوسی و از خنکی روح خودت بر لب و دهان تب کرده ی من بدمی، بهم خرده گرفتند.
جای این نوشته های کفرآلود توی نشریه ی مدرسه نبود و من در عوالم معطر و عاشقانه ی خودم، اهل ملاحظه و سکوت نبودم. به علاوه، او که آن جملات را می نوشت، حقیقتا من نبودم. کس دیگری بود که گاهِ شعر گفتن توی انگشت های من حلول می کرد و می نوشت...
تو هرچند خدای متعال نادیدنی، خدای منزه فراتر از بعد الهمم و غوص الفطن ما هستی، اما باور کن که این تصور من از مهربانی و معشوقی تو، این تصور چهارده ساله ی سوم راهنمایی من، که بوی کفر می داد، هنوز هم که هنوز است، برایم دلچسب و خواستنی است. برایم واقعی ترین و نزدیک ترین تصویر از خدایی توست. فقط تویی که می توانی بنده های کوچکِ بدت را بغل بگیری و حال خراب شان را با نفحات روح بخشت شفا بدهی.
این تب گناه و درد ِ سنگینِ بد بودن را ، ای خدای غیور! با همان آغوش آرام بیهوش کننده ات از دل این بنده ی بیست ساله ی پیر، ریشه کن. یک جوری توی خودت محوم کن که از بدی های خودم مصون بمانم.
به حق حالی که خوب نیست...