آه ای زندگی منم که هنوز...
مثلا به قوز کردن و کج و کوله نشستنت ایراد بگیرند و تو جواب بدهی: دیواری از اندوه میسازم/ با قوز پشتم کوه میسازم.
مثلا تعریف کنی که انیشتین هم حواسِ درست و حسابی نداشت، بعد هم بخوانی: حاضر جواب بودنِ شاعر همیشگی ست/ مثل عقیم بودنِ قاطر همیشگی ست.
مثلا بعد از ماه ها، دوباره بنشینی سرِ کلاس معلمی که معنی برق نگاهِ خوشحالت را خوب می فهمد.
مثلا یادت بیاید که هم سرویسی پارسالت چقدر برات عزیز و دوست داشتنی ست، همیشه.
مثلا بعد از نماز صبح، کنار جانماز خوابت ببرد- پنجره ی اتاق هم تا نیمه باز باشد، با این نفحات خنک و خوش اردیبهشتی...-
مثلا خطاطی های بابابزرگت را تماشا کنی، آوازش را گوش کنی و بعد...، خدا می داند چقدر عاشقش هستی!
مثلا از یال و کوپالت خجالت بکشی اما، گنجشکانه شعر بخوانی و پر بکشی.
مثلا او به گنجشک بودنِ تو بها بدهد و تو واقعا احساس کنی که احتیاج داری این شعر را هر ساعت برای خودت و خودش بخوانی...
مثلا دراز بکشی کف اتاق و تهتکِ هایدگر را توی ذهنت - به صورت اسلوموشن- تصور کنی، و خدا را شکر.
مثلا از تصور خودت موقع مرحله دومِ المپیاد، خنده ات بگیرد و دلت قدّ یک سااااال برای سادگی های کودکانه ی خودت بسوزد.
مثلا یادت بیاید چقدر گریه کردی آن روز، و خانوم دهقان فکر کرده بود آلرژی داری! : )
مثلا مشاور قدیمیت، یک شعر تازه ازت بخواهد و تو یاد شعری بیفتی که تو سکوتِ اتاق براش خواندی، و دلت از یک غم و لبخندِ محو بلرزد.
مثلا از بین این همه مسئله ی مهم، تو فکر کنی که حامد بهداد چه خوب غش می کرد!
مثلا فکر کنی "الآن سنا چی فکر می کنه راجع به من؟" و دلشوره ات تو درازی متروی تجریش کش بیاید.
مثلا نصف شب پیامک بزنی:" بیداری؟" و او جواب ندهد. و تو از تصورش لبخند بزنی: چشمت خوشست و بر اثر خواب خوشتر است...
دلخوشی هایی از این دست. دلخوشی های ساده ای از این دست.
بعدنوشت: ن م ی خ و ا م ب ی ا م.