تبخیر
امروز از آن روزهایی ست که دلم می خواهد مغزم را- با تمام پیچ و خم هاش- بگذارم لای چرخ گوشت. بعد، آرام، دندان هایم را به هم فشار دهم و دکمه ی چرخ را روشن کنم. آن وقت، به زور چشم هام را از لابهلای فشارِ اخم و درد باز کنم و ویران شدنِ همه ی خاطره های خوب و بدم را به تماشا بنشینم. ویران شدنِ همه ی شعرهایی که حفظ بودم، همه ی کتاب هایی که خوانده بودم، همه ی غزل هایی که سروده بودم ... ویران شدنِ تصویر همه ی چهره های آشنا، همه ی لبخندهای آشنا، همه ی بغض های آشنا، همه ی دست های آشنا، همه ی انگشت های آشنا، همه ی خط های آشنا، همه ی نامه ها و نوشته های آشنا ...
ویران شدنِ همه ی آهنگ های آشنا، همه ی نغمه های آشنا،همه ی صداهای گرمِ آشنا ... همه های آشنا!
باید اشک من با صدای گوش خراش چرخ گوشت بیامیزد و من چشم هام را محکم تر از درِ عسل ببندم که متلاشی شدنِ خیلی چیزها را نبینم. نفهمم. امان از دردی که نوشدارو نداشته باشد! من این حرف های نگفته را تا کی توی دلِ تنگم نگه دارم بی انصاف؟... بگذار این حرف ها هم توی چرخ، له و لورده شود و آن وقت، یک مغزِ پودر شده بماند و یک منِ خالیِ خنک که راحت و آسوده از جاش بلند می شود و در سبک ترین حالت ممکن می چرخد و می رقصد و می پرد و ناگهان از شدت شعف، تبخیر نه... که تصعید می شود. خلاص!
بعدنوشت:
خطوط را رها خواهم کرد
و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد
و از میان شکل های هندسی محدود
به پهنه های حسی وسعت پناه خواهم برد(فروغ)
علامه؟مگر نه این که این اعداد و این شکل های هندسی محدود، همان اعتباریاتی ست که تو گفته ای؟ و مگر نه این که نابود شدن اعتباریات، اولین اتفاقی ست که در قیامت رخ می دهد؟... پس با این قیامتی که لحظه به لحظه توی قلبِ آرامِ من می تپد، کاملا با عقل و منطقِ تو جور در می آید که من خطوط را رها کنم، و همچنین شمارش اعداد را، و به پهنه های حسی وسعت پناه ببرم...علامه؟ تو حس و حال آشفته ی مرا برای این مردم اثبات کن! علامه... من حرف دنیا را نمی فهمم...دنیا هم حرف مرا!
بعدتر نوشت:
چه مهربان بودی ای یار ، ای یگانه ترین یار
چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی...(فروغ)