سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمیم سبز

شرح ِ مکاشفاتِ یک قلمِ پنج ساله...

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود.

    نظر

اول: گفته بود:« "او" برای من یک اسطوره است،اسطوره! من فکر می کنم درباره ی باباش اشتباه کردم، کسی که یه همچین بچه ای داره حتما خودشم آدم خیلی خوبیه» و من دلم از خوشی یک جور خاصی لرزیده بود، یک جور خاص خاص خاص. شبیه آن شبی که عمه بهم گفت مرجع تقلیدش رو عوض کرده.

دوم: خدا؟ ممنونم که به من اجازه می دی هر شب، بعد از بیست و سی چند بار این مصرع را برای خودم تکرار کنم:"یا رب این نو دولتان را با خر خودشان نشان!" اصلا جیگر آدم خنک می شود!

 

سوم: پولی – در حالی که داشت با هجمه ی خستگی و خواب به سمت صورتش مقابله می کرد- پیشنهاد داد شعرم را این طور تمام کنم: "من میروم یک بخوابم..."، بعد هم خودش گرفت خوابید. ولی من این جور تمومش کردم:
من می روم یک کم بمیرم
حیف!
بیدار خواهم شد در آینده.
و متاسفانه در حال حاضر بیدارم.کجایی ای نسیم نا به هنگام ای جوانمرگی؟دیگر حوصله ی بقیه هم دارد از دست من سر می رود. مثلِ شیرِ در حال جوشیدنِ دیشب!فرنی نوش جانت!