من از تو می مردم، اما تو زندگانی من بودی(فروغ)
هر کس نداند، تو می دانی. حتی اگر خودت را به ندانستن بزنی.
که در تمام این سال ها ، در تمامِ تمامِ تمامِ این سال ها، از کودکانه ی بازی های دبستانم، تا عاشقانه ترین روز های شیرین راهنمایی ، و دردآلوده ترین شب های دبیرستان، "ادبیات" همه ی زندگی من بود. تو از راه دور، وقتی که هم را نمی شناختیم، شاهد تزریق ذره ذره ی ادبیات به گوشت و خون و استخوان من بودی. تو شاهد نفوذ و رسوخ و رسوب ادبیات در آکواریوم وجود من بودی و تو دیدی که نهایتا، عکسِ بچگیِ من که دست زیر چانه اش گذاشته بود و داشت به چشم های دور تو می خندید، چه طور به منِ جنون زده ی امروز تبدیل شد. و هر کس نداند، تو می دانی، که ادبیات همه ی زندگی من بود. اما، تو از ادبیات هم برای من زندگی تر بودی. یعنی یک دفعه ، من وسط سرمای سوزناکِ نفس کشیدن هام، دیدم که ادبیات هم برای من با تو معنا می شود. و تو چه همنشین خوبی هستی برای ادبیات. و اصلا ادبیات بدون تو چه قدر برهنه و بی حال بود. حالا دلم می خواهد این شعر فروغ را مزمزه کنم که: من از تو می مردم. اما تو زندگانی من بودی. تو با من میرفتی،تو در من میخواندی، وقتی که من خیابانها را،بی هیچ مقصدی می پیمودم، تو با من میرفتی، تو در من میخواندی...
و دلم می خواهد امشب، خواجه امیری آخرِ سریالی که پخش می شود، نخواند: به هر جا رسیدم به عشق تو بود، کنار تو هر چی بگی داشتم، ببین پای تاوان عشقم به تو، عجب حسرتی تو دلم کاشتم....که من دلم بسوزد.
بعد نوشت: ممنون می شم در راستای پست قبل، هم چنان به دعاهاتون ادامه بدید....